کالج استیشن کالج استیشن کالج استیشن کالج استیشن کالج استیشن.
بله مریم خانم. کی بود می گفت که اگر کسی کالج استیشن را به فارسی سرچ کند گوگل اول وبلاگ او را نشان می دهد؟ حالا چی؟
محض محکم کاری: کالج استیشن کالج استیشن کالج استیشن کالج استیشن.
امضا: شوهر بی جنبه
یک چیزهایی وجود دارد که خیلی خصوصی است. شخصی است. حرمت دارد. مانند عیوبی است که خداوند هم آنان را مستور می دارد. این رازهای نهان را باید شاشید تو حرمتش، عیانش کرد، بی آبرویش کرد. اگر خودش را نشان ندهد، در مخفیگاهش رشد می کند و مانند حیوانی درنده خون آدم را می مکد. اخلاق گه، حیوان درنده من است. حسابی هم پر و بال گرفته آن قدر که خانگی شده. آن قدر که دارم به اش عادت می کنم. این خاطرات قدیمی را از مخفی گاهش در می آورم و عیان می کنم و آبروریزی به پا می کنم؛ بلکه پروبالش را از غار وجودم بچینم:
اول- تو هم این خصلت بد صحبت کردن را داری و شاید دست خودت هم نباشه. تا حالا تحمل کردم چون رفاقتی بوده ولی دیگه الان یه جوری شده که احساس می کنم تو داری از رفاقتی بودن این مساله سوء استفاده می کنی. گفتم بهت بگم حواست باشه که شرایط صحبت کردنمون تغییر نکنه و رفاقتی بمونه.
دیم- وقتی با هم حرف میزنیم احساس میکنم خیلی عصبانی هستی. گاهی وقتی یا عصبانی هستی یا لااقل عصبانی به نظر میای روم تاثیر کاملا محسوسی داره. برای همینه که خیلی از بحث جدیه طولانی باهات استقبال نمی کنم. ضمن اینکه اصولا فکر میکنم اگر ما به خاطره یک تبادل نظر عصبی بشیم، درستش اینه که بحث رو ادامه ندیم چون این امر اصولا اشتباهه.
سیم- نمیدونم خودت چه فکری کردی. احتمالاً فکر کردی خیلی کار با مزه ایه. ولی به نفر و انداختی توی زحمت که خیلی هم خسته بود. من کلاً ناراحت نمیشم. ولی احساس میکنم توی بچه ها داری به این صفت معروف میشی که فکر می کنم چیز خوبی نیست. شایدم برات مهم نباشه. ولی من به هر حال به عنوان دوست وظیفه ام بود بهت بگم.
تحمل زنگ صدایش را نداشتم. ترجیح دادم با صدای موسیقی اطراف خودم را سرگرم کنم. از زیر درخت بلوط که رد شدیم دستم را به بدنه درخت کشیدم. پیش از زمختی درخت، تماس خشن نگاهش با حرکاتم را لمس کردم. باز آن صدای زنگ دار که از فضای احتمالی الکترون ها حرف می زد و این که این درخت مادیتی که سابقا متصور بودیم را ندارد. راهم را به سوی دیوار سنگی کج کردم. روی پله های اول نشستم و زیر لب آوای موسیقی اطراف را زمزمه کردم.
از خواب بیدار شدم. در دنیای رویا شخصی با من حرف می زد که پیشتر ندیده بودمش. آن چشم های گود و نگاه خیره، آن زنگ خشدار صدا و آن محیط با همه اجزایش و معماری اش و رنگ و بو و آن موسیقی که هنوز می توانستم زیر لب زمزمه کنم؛ همه آفریده ذهن من بودند. بهتر است بگویم همه در من بودند. این گونه می نمود که من در آن دنیا هستم، اما آن دنیا در من بود. منی که در خواب می دیدم، جزئی از من بود؛ شیوه روایت آن دینای بزرگ درونم.
اینک باز می پندارم بیدارم. چهره ها و نغمه ها و فضاها و سخنان ناآشنا در مغزم انباشته است. آن موسیقی لعنتی نت هایش را در گوشم حک کرده و من از بیدار شدن دوباره و دوباره و دوباره از این کابوس شوم وحشت دارم.