- خوابی سهند؟ پاشو یک دقیقه.
بچه ها بهش می گفتند شوشی. ولی به نظر او اصلا بامزه نبود که اسم کسی را تغییر بدهند. همیشه سهند صدایش می کرد. شوشی کار مهدی بود. اوایل می گفت شوشتری، سهند شوشتری. ظاهرا از یک آهنگ شجریان گرفته بود که بعدا معلوم شد اصل اش پرند شوشتری است. طنازی مهدی ظرافت نداشت. آن قدر به موضوعی گیر می داد یا تکرارش می کرد که خنده دار به نظر می رسید. زمانی توی خوابگاه هروقت به زانیار می رسید می گفت چطوری سرهنگ. با طای مشدد. همین را آن قدر تکرار کرد که بامزه شده بود. باور کردنش سخت است ولی تا بچه ها چطوری سرهنگ را می شنیدند، آن قدر می خندیدند که عضلات شکم شان درد می گرفت. بعدا مهدی مثلا می گفت چاکریم سرهنگ. با کاف مشدد و باز هرهر خنده ها. آن موقع ها او هم می خندید. ولی الان فرق می کرد. از نظر او اسم گذاشتن برای دیگران خنده دار نبود.
سهند که از او پرسید چته، در فکر و خیال ایام خوابگاه بود. زیادی از آن فضا دور شده بود. آن قدر که به نظرش واقعی نمی آمد. شاید این خاطرات را کسی در مغزش تعبیه کرده بود. از کجا می دانست؟
- چیزی شده؟
- به خوابگاه فکر می کردم.
برای خودش هم جالب بود که می تواند بعد از آن همه وحشت به لوده گری های مهدی فکر کند. پشت گردنش از ترس یخ کرده بود ولی ذهنش مثل یک رفیق قدیمی حواسش را پرت می کرد تا روان مصیبت زده اش را تسکین دهد. حاضر بود به هر چیزی مشغول شود، بلکه آن فضای رعب آور... زانویش شل شد.
- ا، چی شد؟ حالت خوبه؟
- چیزی نیست.
از تعریف کردن خوابی که دیده بود پروایی نداشت. مساله این بود که نمی خواست به یاد بیاورد. و همین نخواستن باعث می شد که آن چه نباید بدان بیاندیشد، به ذهنش برگردد. تلاش عبثی بود. طعم خون گرم هنوز در دهانش بود. و آن نفس های آخر که خس خس کنان از گلوی پاره اش به ریه اش می رسید. و سوزش آسفالت بر صورت بی پوستش. و این ها را می دانست که در خوابش ندیده. یا یادش نمی آمد. معمولا رویاهایش را فراموش می کرد. فقط می دانست خواب دیده. این یکی برعکس بود. حوادث را یادش بود. ولی نمی دانست که خواب دیده یا نه. به هر حال این صحنه های لعنتی آخر جزو رویایش نبودند. قبلش از خواب پریده بود. همان جایی که لبخند کریه آن جانور را دید و پیچید. فکرش تنش را به لرزه انداخت. بازوی سهند را محکم گرفت. نمی خواست به باتلاق آن دنیای لعنتی فرو رود. یک چیز واقعی می خواست تا به آن چنگ اندازد.
- خواب بد دیدی؟
- خواب دیدم تصادف کردم.
سکوت بر فضا حکم فرما شد. کلا کسی نبود که با خیره ایشالله کلاه سرش برود. حتا نمی شد به او اصرار کرد که باقی خوابش را تعریف کند. خصوصا حالا که معلوم بود خیلی ناراحت است. پشت گردنش عرق کرده بود و موهایش آشفته بود.
خستگی هزاران سال زندگی بر پیشانی اش سنگینی می کرد. دلش سکوت می خواست. سکوتی از جنس خواب. خواب بدون رویا. سکوتی از جنس نبودن. توی این گیرو دار جی پی اس احمق پشت سر هم زر می زد. جی پی اس را از احسان قرض کرده بود. احسان هم لهجه خانم توی دستگاه را تغییر داده بود به بریتیش. و حالا آن خانم با لهجه بریتیش از این که نپیچیده بود دلخور بود. تصمیم گرفت به خوابی که هفته پیش دیده بود فکر کند. تا به حال جرات آن را پیدا نکرده بود. خیال می کرد از آن موقع هزار سال گذشته است. کم کم جزئیات خواب را فراموش کرده بود. از واهمه ی بی خود آن روزش متعجب بود، آدمی نبود که از مرگ بترسد. آن چه او را می ترساند نمردن بود. از جاودانگی وحشت داشت. از این که در پس این دنیا دنیایی باشد. نبودنش که ترس نداشت. تمام می شد می رفت. ولی بودنش. نه که ترسش از جنس ترسی رقت بار از بهشت و جهنم و حسابرسی های حقارت بار الهی باشد. فقط می ترسید دنیای دیگر از پس این یکی بیاید. آن وقت چه تضمینی بود که دنیای دیگری از پس بعدی نباشد؟ با یکبار مردن راحت کنار می آمد. ولی زندگی دوباره برایش معنی مرگ سه باره و چهار باره و هزار باره بود. خستگی هزاران بار مرگ بر پیشانی اش سنگینی می کرد.
بویی در فضا پیچیده بود. یکی به اش گفته بود که این بو بوی راسو است. او هم همین را به خیلی ها گفته بود. شیشه ماشین را کشید بالا. بو اما در سلول های مغزش نشسته بود. از آن بوهای جادویی بود که مثل ماشین زمان آدم را پرت می کند در زمانی دوردست. فضا برایش آشنا بود اما در آن احساس غریبی می کرد. هر چه بیشتر می اندیشید که فضای غریب آشنا را کجا دیده تصویرش کمرنگ تر می شد. با ولع بو می کشید اما هر بار آن غبار رخنه کرده لابلای سلول های مغزش محوتر می شد. گویی انبوهی از خاطرات بی ربط می خواستند حواسش را از اصل موضوع پرت کنند و او هرچه بیشتر تقلا می کرد بیشتر در باتلاق خاطرات جعلی فرو می رفت. صدای خانم بریتیش توی جی پی اس که با بالارفتن شیشه ماشین رساتر از قبل شده بود کار ماشین زمان را مختل کرد و او را از آن مرداب پرت کرد راست پشت فرمان.
یادش نیامد که چند ماه پیش سر راه خانه یک راسوی مرده را کنار خیابان دیده بود. ظاهرا ماشین از رویش رد شده بود. پوست صورت راسو کنده شده بود. لابد چند روزی از مرگ راسو می گذشت چون چشمانش خالی بود و لب هایش خشک؛ به طوری که دندان هایش را می شد دید. یادش نیامد که حس کرده بود راسوی مرده با پوزخندی زشت به او خیره شده. چندشش شد ولی نمی دانست چرا.
سنگینی پیشانی اش روی پلک هایش نشسته بود. پلک که می زد، گرمایی دلنشین بر چشم هایش حس می کرد. چشمانش را عمدا تار می کرد تا ماشین های روبرو را محو و خیالی ببیند. خیره شد به خط های منقطع که با ریتمی تند به زیر ماشین می لغزیدند. تمامی نداشتند. از چیزهایی که تمامی نداشتند می ترسید. قدری ماشین را جابجا کرد تا خط ها بروند درست زیر لاستیک. احتمالا اگر پلیس آن طرف ها بود گیر می داد. ولی خیالش نبود. در آن لحظه همه چیز برای او غیرواقعی به نظر می رسید. قدری فرمان را چپ و راست کرد. سر ماشین بیش از حد جابجا می شد. می دانست که اگر کمی بیشتر این کار را تکرار کند، کنترل ماشین از دستش خارج می شد. اگر کنترل ماشین از دستش خارج می شد چه می شد؟ آنی احساس کرد کنترل زندگی اش در دستش است. احساس ترسناکی بود. اگر اراده می کرد می توانست درجا فرمان را کج کند برود راست توی شکم آن وانت آبی روبرو. نرفت. وانت هم با سرعت از کنارش رد شد. با فرمان ماشین بازی کرد. وانت آبی دیگری از دور پیدا بود. چشمانش را تار کرد. همه چیز انتزاعی به نظر می رسید. پشت شیشه ی ماشین شبیه شیشه ی تلویزیون بود. کنترل فرمان زندگی در دست او بود. مثل آتاری دوران بچگی اش. می توانست هر وقت اراده کند ماشین زندگی را بکوبد به همان وانت و گیم اوور شود. شیشه ی تلوزیون زندگی خرد می شد و بدنه ی فلزی آبی در جمجمه اش فرو می رفت. سریع و کوتاه. مغزش به ماهیچه فرمان می داد. فرمان ماشین را محکم می گرفت و باز شل می کرد. ماشین آبی نزدیک می شد. کافی بود اراده کند.
کم کم خودش هم از این بازی ذهنش ترسید. نفس عمیقی کشید و با دست پشت گردنش را ماساژ داد. سعی کرد فکرش را به چیز دیگری مشغول کند. به علامت های کنار جاده. چشمش افتاد به علامت خروج. ربط بین کنترل فرمان و وانت آبی و معنای استعاری خروج ذهنش را مشغول کرد. از نشانه و سمبل بیزار بود ولی بخش دیگری از ذهنش مدام چیزها را به هم ربط می داد. توی سرش همیشه دعوا بود. خودش طرفدار آن بخش از ذهنش بود که با متافیزیک مشکل داشت. نه که قبول نداشته باشد، ولی مساله این بود که با پذیرفتن آن ها درک امور برایش سخت می شد. خیلی وقت ها این تقویم چینی ماه تولد و فال حافظ و حتا خواب های واقعی را شاهد بود که درست از آب درآمده اند. ولی از نظر او پذیرفتنش به معنی جبر بود و این برایش ناخوشایند بود. دوست داشت فکر کند که اختیاراتی هم دارد. از تصور این که فقط ناظر وقوع بخت خویش است می ترسید. دوست داشت فکر کند کنترل فرمان ماشین در دستش است. هروقت بخواهد بتواند برود راست توی دل ماشین آبی روبرو. اما اگر همین رفتن در دل ماشین آبی هم به او تحمیل شده بود چه؟ از خودش هم می ترسید؛ از دستانش. احساس می کرد اختیار ماهیچه هایش را در دست ندارد؛ حتا اختیار فکر هایش را. چیزی شوم، بخشی از ذهنش را به سلطه درآورده بود. سعی می کرد ذهنش را از این وسوسه ترسناک برهاند، نمی توانست. ماشین آبی به سرعت به او نزدیک می شد.
- خواب دیدی خب. حالا هم تموم شده رفته. تو که اعتقادی به خواب و تعبیر و این ها نداشتی.
این جمله ها به طرز عجیبی برایش آشنا بود. حتا همین فضا و همین که فکر می کرد این ها برایش آشنا هستند هم آشنا بود. انگار قبلا خوابش را دیده بود. یا آن را زندگی کرده بود. شاید هزار بار. آن قدر که حتا فکر می کرد جمله ی بعدی سهند را هم می داند. احتمالا چیزی می گفت تو مایه های..
- حواست با منه؟
می دانست که جواب خودش را هم می داند. ترس برش داشت. حس کرد که چیزی غیر از آن چه برایش مقرر شده نمی تواند بگوید.
- حواست با منه؟
- چه جالب. دجاوو شد.
- چی چی شد؟
- همین که آدم احساس می کنه اتفاقی را قبلا توی خواب دیده.
- تو هنوز هم خوابی انگار. پاشو دست صورتت را بشور چشمات قرمزه.
تکه ی دوم جمله ی سهند را نشنید. همه حواسش رفته بود به این که شاید هنوز هم خواب است. گرچه می دانست بیدار است ولی موقعی که خواب می دید هم خوابش به همان اندازه واقعی به نظر می رسید. هنوز بوی آن راسو زیر دماغش بود؛ و طعم خون گرم، و آن لبخند کریه.
آن هراس بیرونی داشت به درونش رخنه می کرد. می خواست حواس خودش را پرت کند. همان خود مرموزی که ذهنش را کم کم تسخیر می کرد. تصمیم گرفت به آدم های اطرافش نگاه کند. یک لحظه چندشش شد اما نمی دانست چرا. ترس وجودش را فرا گرفت. ترسی مرموز. ترسی آشنا. احساس می کرد این لحظات برایش آشنایند. احساس می کرد اگر به راننده ماشین کناری نگاه کند، اتفاق بدی رخ خواهد داد. شاید ایده نگاه کردن به ماشین کناری را همان خود خبیثش داده بود. با دست راستش رانش را محکم گرفت و فشار داد. دنبال چیزی واقعی بود تا مستمسکی شود برای غرق نشدن در باتلاق قیرگون تقدیر. اما دیگر دیر شده بود. فهمیده بود. تیرگی وحشت دنیایش را بلعید. می دانست از چه می ترسد. می دانست چرا آن لحظه برایش آن همه آشنا بود. انگار آن کابوس تلخ را هزار بار زیسته بود. زانویش شل شد. پشت گردنش عرق کرده بود و دهانش خشک شده بود. چشمانش می سوخت درست همان طوری که در خوابش تجربه کرده بود. آن کابوس لعنتی را با همه جزئیاتش زندگی می کرد. می دانست الان چه خواهد کرد. بی اختیار سرش را برگرداند به سمت ماشین کنارش. چیزی شبیه راسویی بزرگ ولی بی مو. با پوستی صورتی و چروکیده. با پوزخندی کریه و حدقه ای خالی به او می نگریست.
بالشش خیس عرق بود. بی درنگ رفت توی اتاق سهند و بالای تختش ایستاد. یاد مهدی افتاد که وقتی می خواست بیدارش کند می گفت شوش شی پاش شو.