رعشه های هیستریک گوشی اش، مانند دستگاه شوک الکتریکی، مایوسانه برای بازگرداندن او به زندگی تقلا می کرد. روی صفحه ی سبز نوشته بود دکتر نیلی م. شارژ گوشی که تمام شد گویی پیکسل پیکسل خاطراتش با نیلوفر هم از صفحه ی ذهنش خاموشید. بوس بوسک های صدادار فرورفتگی زیر گلویش، خالی خالی تمبرهندی خوردن، رقص معلولین با ای دختر صحرا، نشگون گرفتن با انگشت پا، تقلب ها سر حکم دونفره، همه و همه می توانست ترشح بزاق هزارپایی باشد که در گوشه های تاریک ذهنش وهم تنیده بود.

خودش را با ترکاندن لپ های نایلون حباب دار مشغول کرده بود. گمان می کرد، با فکر کردن بیشتر، مجال بیشتری هم به هزار پا می دهد. روز اول تمام تلاشش را کرده بود به چیزی نیاندیشد. اولش خیلی سخت بود ولی موفقیت نسبی اش، خشم هزارپا را برانگیخت. روش های هزارپا بی ترحم بودند و رذالت بار. بدتر از همه این که به سوراخ سمبه های ذهنش هم دسترسی داشت. از آن پستوی شلوغ راست رفته بود سراغ آلبوم خصوصی خاطرات کودکی اش و بی هیچ حیایی آن تصویر رنگ و رو رفته ی نازنین را ابزار باج خواهی کرده بود. تصویر مادر مرحومش را مقابل چشمانش گرفت؛ لخت اما، و با همه جزئیات. هرچه دست و پا می زد تا از آن تصور شرمناک بگریزد، بیشتر در باتلاقش گرفتار می شد. تلاشش برای شستن اندیشه های شوم، وقاحت هزارپا را تحریک می کرد. چشمانش را که می بست، تصویر آنجا بود، می گشود باز همان را می دید. سعی می کرد ذهنش را به چیزی مشغول کند، هزارپا اما افسار افکارش را می تاخت تا لُخت­لای تن مادر. کتاب می خواند اما گویی هر حرف بر انحنای عریان مادر خالکوبی شده بود. از شرم زیر ساعدش را با ناخن می خراشید همزمان که ذهنش در ترشحات مادر می سُرید. هزارپا مصمم بود سیطره ی حکومتش را به رُخش بکشد و از هیچ پرده دری ابایی نداشت. اگر به زانو در نمی آمد، ذهنش را به همخوابگی با مادرش وامی داشت. از طرفی وادادنش به مثابه واگذاردن آخرین سلول های مغزش بود. بعد از آن می دانست چیزی از او باقی نمی ماند. اشک خشم غلتید روی نایلون حبابدار، از آن نگذشت، موکت ساختمان بیست و سه را سوراخ نکرد و از موزاییک و بتن طبقه ی دو به همکف نرسید و آن قدر نکَند تا به خشم مذاب مرکز جهان بپیوندد.

این سه روز را کلاس نرفته بود. قرار بود مهدی به جایش حاضری بزند. نوبت شهرداری اش را هم به او سپرده بود. شاید اگر سهند بود نمی گذاشت به این حال بیفتد:

- این ادا و اصول ها چی چیه؟ مگه قراره که هر کی که خواب یه حشره ببینه از کار و درس و قوت و روزی بیفته؟

- عجب خریه ها. می گم خوابش برام مهم نیست. ایده هه هست که منو می ترسونه. اصلا تو خواب را ندید بگیر.

- آخه تو که تا قبلی که خواب ببینی که چیزیت نبود.

- یه دقه گوش بده. ببین، من می گم یه چیزی ته کله ی ما هست که باعث می شه یه تصویرایی ببینم، یه صداهایی بشنویم، یه فکرایی بکنیم. دست ما هم نیست، این چیه؟ چی می خواد؟ ترسناک نیست آدم اختیار ذهن خودش هم دستش نباشه؟ هان؟ این شامپو، مثلا می گم، این اصلا یک تصویره که تو ذهن ما شکلش داده. از کجا می شه فهمید حقیقت خارجی داره؟ من می...

- نمی ذاری که. هی از این شاخه به اون شاخه سوال می کنی. من که می فهمم چی می گی. خب؟ اصلا به فرض هم همین که تو می گی باشه. مگه چشه؟ عیبی داره که تو تصور شامپوت را ورداری حمومت را بکنی، زندگی ات را بکنی.

- نمی شه دیگه. نمی تونم خودم را بزنم به خریت که. من می گم یه چیزی تو ذهنمه که دست من نیست، به مغزم اعتماد ندارم، به حواسم اعتماد ندارم، از کجا معلوم همه ی این ها خیال نباشه؟

- نشد. نشد دیگه. تو که اصلا تکلیفت با خودت روشن نیست. اگه واقعا خیالت می رسه این ها همه اش خیاله که من هم خیالم. از کجا معلوم که کار هزارپا نباشم؟ اصلا بحث کردنت با من یعنی که خودت قبول نداری اینی که می گی.

جای سهند خالی بود. توی تصوراتش هم می توانست متقاعدش کند. حیف که هزار پای لعنتی در خلوت خیالش هم شنود گذاشته بود. سردوشی را از کمد مهدی برداشت و توی لگن انداخت کنار حوله و تیغ و شورت و شامپوی تخم مرغی. به سمت در که رفت، پایش قایم گرفت به پایه ی تخت مهدی. دردش مستقیم وصل شد به کل سیستم عصبی اش. از شدت درد بلند بلند خندید. به نظرش تمامی این سیگنال ها و حس ها و تصاویری که هزارپا برایش می ساخت خیلی هنرمندانه و ظریف طراحی شده بودند، گرچه دیگر واقعی نبودند. زیاد بودن درد از انتزاعی بودنش نمی کاست. حریفش زیرک بود ولی نمی توانست زیرک تر از خودش باشد چرا که از ذهنش ارتزاق می کرد. لنگ لنگان به سمت در رفت. دمپایی اش هم طبق معمول نبود. یکی را که رویش نوشته بود 215 از روبروی اتاق کناری شان برداشت و عازم حمام شد.

چند شب قبل با رفقای دوره ی لیسانس بزمی راه انداخته بودند. الکل و نوشابه و قدری هم آبجو که بچه های انسان شناسی انداخته بودند را ترکیب کردند. ماست و خیار کار آغاسیمی بود که از آن دَلارهای محلی داشت که برادرش از خدمت آورده بود. اُملت مشتی ای هم مسعود ردیف کرده بود. دامپزشکی می خواند و دانشکده شان شیر و تخم مرغ مرغوب با قیمت مناسب می داد. قلیون زانیار هم مثل همیشه به راه بود؛ خودش لب به مشروب نمی زد اما جمع شان را دوست داشت. آخر شب تنبور دلنشینی زد. مهدی هم گیر داده بود که سرهنگ، شوشتری را بزن. دو پیک که می زد لودگی اش گل می کرد. اگر به کسی توی آن شرایط گیر می داد، ول کن نبود. به سلامتی و یاد مادرها خوردند و دوست دخترهای بالفعل و بالقوه و سینا که توی تصادف کشته شده بود و گاو و کرم خاکی. از مارکس گپ زدند و قر و اطوار مهسا امیری و لیگ برتر و سیاست. اما او مشروب که می خورد، آرام و کم حرف می شد و یکسره سیگار می کشید. مست نمی شد، بیشتر خواب آلود می شد و ادای مستی را در می آورد. آن شب ولی زیاد خورد به طوری که فردایش رفتن بچه ها یادش نمانده بود. همان جا کف اتاق خوابید روی پاستورهای پهن و کنار قوطی های خالی تن ماهی که پر از چای و ته سیگار و بعضا پوست تخم مرغ بودند. نصفه های شب از صدایی شبیه به مچاله شدن نایلون بیدار شد. به پاکت خالی چیپس کنار پایش نگاه کرد. هزارپایی سفید و شفاف که گویی می شد اندام های درونی بدنش را دید به سمتش حرکت می کرد. صبر کرد به تیررسش برسد تا دخلش را درآورد. دهنش گس و سرش سنگین شده بود. تحمل بازدم قابل اشتعال خودش را نداشت. هر دفعه الکل سفید می خورد، عهد می کرد بار آخرش باشد. دیشب هم اگر ساقی همیشگی شان دودر نکرده بود، همان عرق ارمنی سابق را گرفته بودند. هزارپا به نزدیکی دستش رسیده بود. همین که خواست بکُشدش، حس کرد توان تحرک ندارد. گویی فرمان تنش در اختیارش نبود. بختکی شوم را حس می کرد که چون سایه ای سنگین روی سینه اش زانو زده و اجازه ی هر حرکتی را از او ستانده است. هزارپا آرام لغزید روی دستانش. تنش لزج بود و چندش آور. هرچه سعی کرد مهدی را بیدار کند صدایی از حلقومش نمی تراوید. هزارپا که به گردنش رسید، مور مورش شد. شاخک های بلند و زشتش را می دید که به مژه هایش می مالند. سایه ی بختک شوم روی سینه اش به او می خندید. خُرخُر نفس های هزارپا گوش چپش را خراشید. هزارپا آرام به درون گوشش لولید. حس می کرد زانوهای بختک در تنش فرو می روند، چون ریشه های نارونی که قصد ندارد تا ابدیت رهایش کند. صدای رژه ی هزاران پای منحوس را در جمجمه اش می شنید و صدای جویده شدن مغزش را.

حمام های قفل دار پُر بودند. حوله اش را انداخت بالای در که کسی بی هوا وارد نشود. شیر دوش را که باز کرد آب سرد یکباره بر بدنش ریخت. مهدی که حمام می رفت، شیرهای آب گرم حمام های کناری را کاملا باز می گذاشتند تا آبش سرد بماند. بعد به شماره ی سه سرهنگ، همزمان آن ها را می بستند تا صدای فریاد و فحش مهدی با خنده های بچه ها قاتی می شد. یک بار هم لخت مادرزاد از حمام زد بیرون و مسعود را تا دم در اتاق دنبال کرد. آب کم کم گرم شد. انعکاس خودش روی کاشی ها نظرش را جلب کرد. مثل سابق با چهره اش مانوس نبود؛ می خواست با اوهام هزارپا بیگانه بماند. تصویر چشمانش را که دید، مورمورش شد. حسی آشنا در جانش عشوه گری می کرد. نه ناز کم می کرد و نه خاطره ای عریان. بوی رویایی می داد که هرگز ندیده بود یا تجربه ای که هرگز نزیسته بود. وقتش بود به شیطنت های هزارپا خاتمه دهد. غلاف سرخ و کاغذی تیغ خیس شده بود. تیغ را به موهای نرم پشت ساعدش کشید. ناخن خراشه های دیروز به استقبال آمده بودند. می خواست آرام جان بدهد تا از مرگ تدریجی هزارپا بیشتر لذت ببرد، ازغرق شدنش در خونش.

- این جاش را نخونده بودی نه؟ خیال نمی کردی تخمش را داشته باشم. به خودت می گفتی مخ این را می گیریم و مثل بقیه که خیالشون نیست این هم عین کرم تو این گهی که تو بهش می گی زندگی واسه خودش سرگرم می شه. نه داداش، من مثل بقیه نیستم که سرم را زیر بندازم تازه خوشحال هم باشم و روزی اِن دفعه دولا و راس بشم بگم دست شما درد نکنه بابت این خرت و پرت ها. بقیه دستت را نخوندن. تازه اگه بقیه ای باشه؛ که نیست. اون ها هم کار خودتن نه؟ جز من و تو و این خیال چیز دیگه ای هم هست؟ همه تون را می کنم تو همین سوراخ فاضلاب. این یکی را نخونده بودی. چی شد این از زیر تارهات مخفی موند هان؟ تو که همه ی مغز من را جویدی. مگه تو رگهام قل نمی خوری؟ مگه از خودم به خودم نزدیک تر نشدی؟ اینا را هم لابد می دو...

 مکث کرد. صدایی شبیه خرناس شنیده بود. شیر آب را بست که بهتر بشنود.

- چیه؟ ضجه نزن. حرفی داری بیا جلو بگو. یا اصلا همین جا تو کله ی خودم بگو. تو که خوب تو کله من زر می زنی. همین هایی هم که دارم خیال می کنم کار خودته.

- اِ، حالا شد کار من؟ به این زودی جا زدی؟ از کجا می دونی برعکسش نیست؟ شاید تویی که تو کله من چپیدی. شاید منم که دارم تو را از تصمیمت منصرف می کنم.

- خوب می دونی که ایده اش از خودت بود.

- از کجا باید بدونم؟

- هرچی من بدونم، تو هم می دونی. بدون من تو وجود هم نداری. می بینی؟ دیگه به خودت هم اعتماد نداری!

- اصلنا ایده اش از هرکی هست هست. برام مهم نیست. مهم اینه که برا تصمیمم دلیل دارم. اگر راست می گی به این شک کن.

- همین که شک می کنما یعنی که تو نمی تونی بهم غلبه کنی.

- عوضش تا به همه چیز شک داری می دونی که از شر من راحت نشدی.

- اتفاقا من هیچ شکی در مورد وجود تو ندارم. برای همین هم می تونم از شرت خلاص شم. راش اینه که وجود خودم را انکار کنم.

- اون وقت می تونم تصویرهای توی سرم را خودم بسازم.

- بدون نیاز به..

- تو.

مکث کرد. دیگر نمی اندیشید، فقط می خواست ناظر تصویرهایی شود که خودش می آفرید. هراسی نداشت، اصلا حسی نداشت. فقط آفریده هایش را تماشا می کرد: خودش را، که از حمام بیرون می زد؛ شرت خیس و تشت و سوراخ تشنه فاضلاب را، که همان گوشه حمام مانده بود. رد پاهای خیسش را دید روی سرامیک کهنه ی راهرو، و درب اتاق را که قفل می کرد. دید که سراسیمه یادداشتی می نویسد. کسی محکم به در اتاق می کوبید. هزارپا دست بردار نبود. می دانست که صدای پشت در حالش را خواهد پرسید:

- چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟

می دانست که دوباره صدای درخواهد آمد، و صدایی که می گفت «صدام را می شنوی».

- صدام را می شنوی؟

دوست داشت هزارپا التماسش کند:

- لطفا در را باز کنید. شما نباید بیماریتان را تقویت کنید. اجازه بدید بیایم تو، مطمئن باشید همه چیز حل می شه. قول می دم اگر این قرص را بخوردید حالتون بهتر بشه. به صدای من آرام نفس بکش و از دهن بده بیرون. یک، دو، یک..

دوست داشت صدای پشت در صدای مادرش باشد.

- پاشو مامان چه قدر می خوابی؟ سرویست می ره ها.

دوست داشت صدای پشت در کلمه ای که در ذهن او بود را بگوید:

- خُرناس.

اراده کرد صدای پشت در، آهنگی باشد که با نیلوفر می شنیدند. آهنگ پرایزنر برای زندگی دوگانه.

خودش را این سوی در دید که تند تند می نوشت. فارغ که شد، کاغذ مرطوب را همان جا رها کرد. آرام دراز کشید روی تخت با چشمان باز؛ خیره به بی انتها. در ذهنش هیچ نمی گذشت. تصویری نمی جوشید. سکوتی عدمی. ساعت اتاق ایستاد، زمان خشکید. زل زد به من.

.

.

.

تپش آشفتگی را با نفس های شمرده تسکین می دهم. دوباره به چک نویس هایم می نگرم. گداختگی نگاه های آخرشان برای موی رگ های چشمم آشناست. شخصیت هایم طغیان کرده اند. گویی از لابلای حروف مرا می شناسند. ضرباهنگ نبضشان را در نشانگر چشمک زن انتهای نوشته ام حس می کنم. اما خسته تر از آنم که در کالبد کارکتری دیگر احیاشان کنم. انتقام این رستاخیر را می گذارم برای فرصتی دیگر. لپ تاپ را روشن می گذارم تا لوپ موسیقی قطع نشود. آرام دراز می کشم روی تخت با چشمان باز؛ خیره به بی انتها.


+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۱ساعت 6:17 توسط وحید وحدت |