حافظه ام یاری نمی دهد. جزئیات رفیق نیمه راه شده اند و دیگر در ذهنم ریشه نمی دوانند. بهشان نرسم می ریزند، مثل مو هایم. مثل موهایم تصمیم گرفتم آن ها یکباره از ته بزنم که ریزششان را نبینم. حالا که حافظه ام سر سنگین شده، قدرش را بیشتر می دانم. در غیاب جزئیات، همه چیز انتزاعی به نظر می رسد. گویی گذشته هایم مجازی بودند. کولاژی از فیلم هایی که ناشیانه ویرایش شده اند. آن چه از آن ها واقعی است فقط یک احسان عمیق و غمناک است. تصویر های درون ذهنم را نمی دانم که تا چه حد دقیق اند. بعضا شک می کنم که شاید ذهم در تلاشی ناموفق برای بازیافت این گذشته ی مجهول، دست به کارگردانی حافظه ام زده است. دیگر کمابیش به شیطنت ذهنم عادت کرده ام و چندان جدی اش نمی گیرم. کمتر نگران راست و دروغ خاطراتی می شوم که ذهنم از گذشته ام برایم تعریف می کند. اصلا دروغ چرا؟ به این وضعیت تن داده ام. خیلی هم ناراضی نیستم. بالاخره محاسن خودش را هم دارد. مثلا کمتر از کسی ناراحت می شوم. بدی ها را زود فراموش می کنم. مثل آن بازیگر زن ممنتو که تف کرد توی استکان نقش اول فیلم. من همان مرد فراموشکارم و از بلعیدن تف های خلط آلود دیگران هیچ واهمه ای ندارم. آن چه الان آزارم می دهم آن احساس لعنتی است که نمی تواند همپای ذهنم مرا فریب بدهد. خنگ تر از این حرف هاست. از آن هایی است که آداب و موقعیت حالیشان نیست. راست زل می زند توی چشمانم و خبرهای بد را بی مهابا به قلبم منگنه می کند. نه که خبرها بد باشند، اما خبر از گذشته ها هرچه که باشد، از نظر احساس من تلخ است. توی گلویم پایین نمی رود. مثل عرق گبرها؛ تلخی اش مسیر گلو را می سوزاند و گدازه های غم را ول می کند توی رگ هایم. آتش مذاب روی گونه هایم می غلتد.
سعی می کنم احساسم را دست به سر کنم، بلکه ذهنم جزئیاتی مدفون در گورستان گذشته ها را نبش قبر کند. آن توپ کوچک هندبال می آید راست می خورد تو دماغم. به هر دلیلی که بود، در مدرسه ی راهنمایی جابربن حیان، فوتبال قدغن بود. به جایش در زنگ ورزش هندبال بازی می کردیم. و اگر مسابقه ای بود یا موقع ناهار که می شد فوتبالی زد همان توپ هندبال بود که کارمان را راه می انداخت. من دروازه بان بودم که آن توپ قایم خورد توی صورتم. آن قدر محک زده بود که فرصت نکرده بودم دستانم را جلو صورتم بگیرم. آن روزها تلوزیون کارتونی از کودکانی نشان می داد که فوتبالیست بودند. یکی از شخصیت ها به شکل قهرمانانه ای با صورتش از گل شدن توپ ها جلو گیری می کرد. برای ایشی زاکی و ستاره های دور سر سرخش تنها چیزی که اهمیت نداشت شالاپ شلوپ مایع درون گوش میانی بود. سر ریز مایع گوش میانی به شکل اشک بر گونه ام جاری می شود تا گوشه لب هایم. ته مزه شوری دارد. دست می گیرم جلو دماغم اما خونی نمی آید. زنگی ممتد در گوش هایم می نشیند. دوستانم با دور کُند به سمتم می آیند. دهان هاشان تکان می خورد ولی آن چه می شنوم همان زنگ ممتد است. کم کم ارتباط با سرور اصلی برقرار می شود. صداها شکل می گیرند و لب ها با صداها هماهنگ می شوند. "وحدت حالت خوبه؟" صدای آقای سلطان در گوشم می پیچد.
صدای آقای سلطان را خیلی دوست داشتم. مثل الماس بود. برق می زد و آن سویش را می شد دید. مخصوصا وقتی داستان می خواند. شاید خیلی هم نخوانده باشد ولی همان یکی دوبار که در ذهنم حک شده نشان از نفوذش دارد و گرنه خراش انداختن روی حافظه شیشه ای من به این سادگی ها نیست. تئاتری می خواند و گرم. ادای شخصیت ها را در می آورد. ذهم می گوید داستانی که می خواند در مورد جنگ بود ولی به حرف های ذهنم نمی شود اطمینان کرد. اصلا داستانش مهم نبود. مهم این بود که شخصیت ها را اجرا می کرد، سه بعدی و واقعی. این گونه داستان خواندن را در ایران از کسی نشنیده بودم. گویی بقیه کسر شانشان بود که با هیجان بخوانند. بی روحی و مردگی وقار بود. آقای سلطان موقر نبود؛ زنده بود، پرروح و پر روحیه. نوع خواندنش مرا می برد راست می گذاشت توی مدرسه دوران انگلستان و داستان خواندن های تو اسمبلی. گویی می گذاشتم ترک موتورش به مقصد به بهشت. نوعی وجد سرخوشانه در وجودم می ریخت. مثل نمکی که می ریختیم توی نوشابه هامان. دوست داشتم سریع یک کتاب دست بگیرم و همان طوری بخوانم که آقای سلطان می خواند. کف کنم و جاری شوم بلکه آرامش بگیرم. حامد واعظ همچو احساسی نداشت. اکثر بچه ها گویی آقای شکرانه را بیشتر دوست داشتند و من در شیفتگی ام به آقای سلطان احساس غریبی می کردم.
از تئاتری که با آقای سلطان کار کردیم چیز زیادی خاطرم نیست. ولی صلوات جلسه ی اولیا و مربیان از یادم نمی رود. از من خواسته بود مجری جلسه باشم. شاید هم خودم خودم را جل کردم که مجری شوم. دفعه ی اولم بود. در میانه های جلسه مرا صدا زد گفت به جای صلوات بفرستید بهتر است بگویم صلوات مرحمت کنید. برای شادی روحش صلوات می فرستم.
با موتورش از آن سراشیبی تند مدرسه می آید پایین. جعفریه می گوید آدم بی کلاسی است که دگمه های لباسش را باز می گذارد و با زیرپوش با بچه های چهارده پانزده ساله فوتبال بازی می کند. گرده اش عرق می کرد و موهایش آشفته می شد. همان بهتر که از آن وقار سرد و مرده در او خبری نبود. عکسی که در فیسبوک از او گذاشته اند هم همین را گواهی می دهد. از زیر عینک به خط مورب مشکی گوشه ی عکس می خندد. از مرگ و سرما اثری در چهره اش نیست. عکس های آدم ها بی معرفتند. تا آدم ها می میرند، ماتمی ازلی بر روی عکس شان می نشیند. انگار نه انگار که روزی نفس می کشیدند، عرق می کردند و داستان می خواندند. آقای سلطان مقهور عکس نشده. مقهور مرگ هم نیست. لابد دارد برای بچه های بهشتی داستان می خواند. با شیطنتی که چهل سال از سنش جوان تر است نمک می ریزد در نوشابه ی دل کوچک کودکان بهشتی. رویاهاشان را کف می دهد و از چشمان من جاری می کند تا گوشه لب هایم. نوشابه ی کودکان بهشتی ته مزه شوری دارد.