زیر چشمی می پاییدش. سرش را زیر انداخته بود اما امواج اندوه در چشمانش، پنهان شدنی نبود. خصوصا حالا که وارونه رودی شور از این دریای متلاطم دل کنده بود و از تپه های گونه اش بالا می رفت بلکه رها شود در آسمان و دوباره به ابرها بپیوند.
- دوست نداشتی؟
- چی شد؟ خوشش نیومد؟
- فکر کنم خوشش نیومد؟ خوشت نیومد؟
- حالا اوقاتش تلخه. بذار یه موقع دیگه.
- گفتی براش خوبه وگرنه من اصلا اصراری ندارم.
اشک هایش که خشک شدند، شوره زاری ماند روی گونه اش. کاسه ی غذایش را گذاشتند تا هروقت خودش خواست بخورد. قاشق را برد بالا و طعمه را رها کرد در دریاچه ی آب گوشت. از شالاپ ناگهانی دریاچه خنده اش گرفت. نخودهای درون آبگوشت برایش حکم صید داشتند. قاشق را که فرو می کرد در کاسه، هرچه قدر نخود بیشتری می گرفت بهتر بود.
- اِ، ببین چه کار کردی؟ ریخت رو لباست. گفتم اگر دوست نداری نخور خب.
گوش نمی داد دیگران چه می گفتند ولی از لحنشان می فهمید که کار بدی کرده. دوباره بُغ کرد و همان گوشه نشست.
- ببینم، اگر یه خرده خورش بهش بدم چطور؟ بده؟
- چی؟ هود روشنه صدات را نمی شنوم.
- می گم یه خرده خورش براش بده؟
- نخورد؟
- لج می کنه همه اش.
اخیرا بد عنق تر شده بود. دیروز هرچه بهش گفته بودند جواب داده بود نع. غذا می خوری؟ نع. خسته ای؟ نع. می خوای تلوزیون روشن کنیم؟ نع. چی می خوای پس؟
می خواست برود خانه شان. تا یادش می افتاد همین را می گفت. بعضی وقت ها همه را مستاصل می کرد.
- باشه. می برمت خونه. بیا بخواب عصر که پا شدی می ریم خونه. قبول؟
دستش را گرفت و تا اتاق خواب همراهی اش کرد. روز قبل حسابی از دست لج بازی هایش کفری شده بود و اوقات تلخی کرده بود. گرچه زود اعصابش به هم می ریخت ولی سریع هم پشیمان می شد. با دستورزبان عذرخواهی و ابراز محبت آشنا نبود، روش خودش را داشت:
- این لیوان آب هم می گذارم کنار تختت اگر تشنه ات شد بخور.
خودش را مثل ساندویچ هایی که مادرش می فرستاد مدرسه، دور لحاف پیچید. خنکای لحاف را دوست داشت. قبل تر ها که با برادرش یک تخت دونفره ی مشترک داشتند، تا حواسش پرت می شد یک نفس عمیق از محدوده اش کش می رفت. آخر گل زرد ملحفه، مرز فرضی شان بود و هیچ کس حق نداشت وارد منطقه ی دیگری شود. حتا هوای اتاق هم با دقت تقسیم شده بود. گوشه ی تخت مچاله شد و جای خالی دندان هایش را با زبان لمس کرد. اولین دندانش که لق شده بود آرام و قرار نداشت. می خواست زود از شرش راحت شود. مدام انگولکش می کرد. حتا با زبان سعی می کرد زبری زیر ریشه ی دندانش را لمس کند. از طعم مرموز خون لذت می برد. مدام می رفت توی دستشویی و تف می کرد به باکرگی سینک.
- چقدر می خوابی فسقلی. پاشو ببین کی اومده.
خیلی از خوابش نگذشته بود. با بی حوصلگی به چارچوب در نگاه کرد. باورش نمی شد.
- مامان؟
از جایش برخاست و آرام و کمی خجالت زده سمت مادرش رفت و به گوشه ی از دامنش خزید تا در دیدرس کس دیگری نباشد. به سمت خانه که می رفتند برای خودش آواز می خواند.
- یک روزی مامانم اومد
- رسید به من تو خونه
- من رفتم توی سوراخ
- مامانی گفت آخ
سعی می کرد پایش را روی خطوط بین موزاییک ها بگذارد تا در آتش نیفتد. یک جور بازی بود که برای خودش ساخته بود. این که مجبور بود با هر قدم مادر سه چهار گام بردارد، بازی را جالب تر می کرد. سایه ی خودش و مادرش مقابلش بودند. می خواست پا روی سایه ی خودش نگذارد ولی نمی شد. به سایه ی مادرش نگاه کرد. سیاهه ی سایه ی مادر شاکله ی شغال به خود گرفت. وحشتی شوم به او نیشخند زد. جرات نمی کرد به چهره ی مادر نگاه کند. هم از نگاه کردن به سایه می هراسید هم از از چشم برداشتن از آن. حتا می ترسید گریه کند. گویی چیزی توی دلش گلویش را می فشرد تا شغال حضورش را نشنود. تنهاماندگی را با نایژک هایش نفس می کشید. قلبش هم تنهایش گذاشته بود. بلندتر و بلندتر می تپید تا توجه شغال را جلب کند. سایه ها با خنده ی چندش آور شغال او را در خود مکیدند.
از صدای خرناس خودش از خواب پرید. رویایش را به خاطر نمی آورد ولی حس تلخش هنوز مثل غبار غم در فرو رفتگی های روحش نشسته بود. قلبش هم چنان تند می زد. گیج بود، نمی دانست کجاست و چه می کند. بعضی وقت ها که ظهر از خواب بر می خواست حتا متوجه نمی شد که شب است یا صبح روز بعد. روی تخت که نشست پایش خورد به لیوان آب. خیسی به پایش خزید. آرام شروع کرد به گریه کردن.
- بیدار شدی بابا؟
- اِ، چی شده باز؟ چرا گریه می کنی.
- پاشو پاشو گریه نکن زشته. اِ.
- خواب دیدی لابد.
- پاشو لباس هات را بپوش، مهمون مون هم اومده بده اینطوری ببیندت.
موقع آب زدن به شوره زار معطل کرد. دوست نداشت تا توی توالت همراهش شوند. تا رفت تو سریع در را پیش کرد که دیده نشود. به سمت توالت که برگشت انعکاس خودش روی کاشی ها نظرش را جلب کرد. جایی که تصویر پیشانی اش افتاده بود، کسی عکسی کشیده بود که بخش هایی از آن محو شده بود. جانوری بود که می خندید. بر روی انگشتش تف کرد و آن را روی جانور کشید. کمرنگ شده بود ولی لبخند روی پوزه اش به همان حال ماند. با ناخن روی تصویر کشید. از صدای خراش ناخنش روی کاشی، که مثل خرناس شغالی بود که جفت می گرفت، چندشش شد. لرزه بر اندامش افتاد. گرمایی خوشایند بر روی ران پای چپش سرید تا دمپایی اش.
- تموم شد؟
- بیام تو؟
- تو که هنوز شلوارت پاته که.
- اِ چه کار کردی؟
- اِ اِ اِ اِ. چه کاری کردی.
- چه گرفتاری شدیم ها.
- ای بابا.
- خیلی خب. طوری نیست. برو اون گوشه، شلوارت را دربیار.
- نگاه نمی کنم.
می دانست کار بدی کرده. بیشتر وقت ها فکر می کرد کار بدی کرده و از این بابت دایما غصه می خورد. به کنج دیوار چسبید. شلوار و شورتش را همزمان درآورد و با پا به گوشه ای انداخت. با دو دستش آلتش را محکم گرفته بود. آب سردی با شتاب به پاهایش خورد. عضلات باسنش را سفت به هم فشرد.
لباس تمیز که تنش می کردند و موهایش را شانه می زدند به وجد می آمد. به هال که رسید پیرمردی شیرینی اش را نیمه تمام گذاشت و با لبخند به او نگاه کرد. لابد از شلوار نوش خوشش آمده. بی آن که جواب سلام مهمان را بدهد، آرام روی مبل نشست.
- باباجون مهمون مان را می شناسی؟
از روی صندلی اش خم شد بود و آشغال های خرده ریز روی قالی را کنار هم می گذاشت. یک ناخن کوچک نظرش را جلب کرده بود.
- چایی می خوای بابا؟
جوابی نداد ولی چیزی که بیش از همه می خواست مامادرش بود. اما مدتی بود حس می کردی چیزی غیر طبیعی است چرا که هر وقت می خواست ببرندش پیش مادرش، سرش را گرم می کردند تا حواسش پرت شود.
- بیا برات تلوزیون روشن کنم.
برای این که چیزی از این معما دستگیرش شود، تصمیم گرفت به صحبت غریبه ها گوش کند ولی وانمود کند حواسش به تلویزیون است. هرچه بود تلویزیون را خیلی دوست داشت. می توانست یک برنامه را صد بار ببیند و باز هم لذت ببرد. مخصوصا تبلیغات تلویزیونی که خنده دار بودند. حتا با وجودی که در سن او لذت جنسی معنی نداشت، از دیدن تصاویر زنان نیمه برهنه در تلویزیون هم خوشش می آمد.
مهمان متحیر به پدر و پسر نگاه می کرد. تعجبش از تاسفش پیشی گرفته بود.
- به خاطر فوت مادر این طوری شد؟
- نه از قبلش هم بود، ولی از اون به بعد خیلی بدتر شد.
- تو همه اش باهاشی؟
- دو روز من میام. چهار روز هم خواهرام. امروز را اضافه موندم چون هفته ی بعد مسافرم.
خنده اش توجه همه را جلب کرد. تلویزیون پیرمردی را نشان می داد که مدام صاعقه به او می زد.
- این وضعیت درمان نداره؟
- نه. اتفاقا خیلی هم رایجه الان.
- قرص و این ها چی، فایده نداره؟
- کلا که نه ولی مثلا اخیرنا خیلی پرخاشگر شده بود یک قرصی می خوره که آرومش کرده.
یک صاعقه موقعی به پیر مرد اصابت کرده بود که در مزرعه به گاوهایش می رسید.
- اون مخی که این مرد داشت، آدم باورش نمی شه.
- اوایل که فکر می کردیم خودش را زده به فراموشی.
- توی قصه هاش، حافظه ی داستان را تغییر می داد. انگار اراده ی راوی را به شکل حافظه به خورد کارکترها می داد.
- حالا که یکی مال خودش را دستکاری کرده.
صاعقه ی دیگر موقعی بود که در وانتش نشسته بود و کاری هم به کار کسی نداشت.
- من یک سری خاطره از قدیم ها بگم فکر می کنی بشناسدم؟
- چه می دونم به خدا. من و خواهرها را که نمی شناسه. بعضی وقت ها فکر می کنه دزدیدیمش.
- خب بهش توضیح نمی دید؟
- چرا. اصلا دکتر گفته باید مدام بهش یادآوری کنیم. ما هرچی می گیم می گه من 14 سالمه، بچه ندارم. تازگی ها هم که فکر می کنه 7 سالشه.
یک بار موقعی که نشتی سقف را می گرفت.
- من فکر کردم که یکی از داستان هایی که وقتی جوان بود داد مجله چاپ کردیم را بیارم براش بخونم. شاید مثلا یادآوری بشه.
- چرا که نه ولی خیال نکنم چیزی یادش بیاد.
یک بار موقعی که از خیابان می گذشت تا صندوق پست را چک کند.
- بخونم برات؟
- صبر کن من تلویزیونش را خاموش کنم که حواسش جمع بشه.
آخرین بار وقتی با سگش قدم می زد.
- می خوام برات یک قصه ی خیلی جالب بخونم... بخونم؟... حالا من می خونم تو ببین خوشت میاد یا نه... اسم داستان یه چیزیه تو این مایه ها که زندگی آدم شبیهه به وول خوردن کرمک تو مدفوع بچه ها.
زیر چشمی می پاییدش. سرش را زیر انداخته بود اما امواج اندوه در چشمانش، پنهان شدنی نبود. خصوصا حالا که وارونه رودی شور از این دریای متلاطم دل کنده بود و از تپه های گونه اش بالا می رفت بلکه رها شود در آسمان و دوباره به ابرها بپیوند.
- دوست نداشتی؟
- چی شد؟ خوشش نیومد؟
- فکر کنم خوشش نیومد؟ خوشت نیومد؟