در تابستان 1385، در اجابت دعوت دوستم آقای زرین مهر، که پیشتر کتاب یادداشت هایی بر ترکیب فرم اثر کریستوفر الکساندر را به فارسی برگردانده بود، به تیم ترجمه ی کتاب «ضدمعماری و واسازی» پیوستم. این کتاب به ویرایش نیکوس سالینگروس، در واقع مجموعه مقالاتی است انتقادی پیرامون معماری واسازی. همین ماهیت مقاله ای بودن کتاب امکان بهره گیری از چند مترجم را فراهم می کرد. من از کتاب دو فصل مرتبط را برگزیدم که به اندیشه های دریدا در معماری واسازی می پرداخت. به علت این که انتشار کتاب به دلایل حقوقی، فنی، سیاسی، و فردی، چنین مشمول مرور زمان شد، تصمیم گرفتم پیش از آن که از موضوعیت بیافتد، در همین بلاگ انتشارش دهم. با توجه به این که هنوز از به طبع رساندن کتاب قطع امید نکرده ام، از خوانندگان این مطلب درخواست می کنم آن را بدون ذکر ماخذ به اشتراک نگذارند، تا حق ناشر هم محفوظ بماند. بخشی که در زیر می آید، فصل دهم کتاب است با عنوان «ویروس دریدا» نوشته ی نیکوس سالینگروس.


Salingaros, N. A. (2006) Anti-Architecture and Deconstruction, second edition Umbau-Verlag, Solingen, Germany.


ويروس دريدا

مترجم: وحید وحدت


1- مقدمه

واسازي از دهه‌ي 1960 كوشيده تا تمام ساختارهاي انتظام یافته را تخريب كند. «واسازي، شيوه تحليل متون بر اساس اين ايده است كه زبان ذاتاً ناپايدار و متغيير است و نه نويسنده بلكه خواننده است كه در تميز معنا نقش محوري دارد. اين مفهوم توسط فيلسوف فرانسوي: ژاك دريدا[1] در اواخر دهه‌ي 1960 مطرح شد». (Encarta World English Dictionary, 1999). اين بدين معناست كه متون فاقد هر گونه معنايی غايي هستند و تفسيرشان بر عهده­ی خواننده است. بدين ترتيب واسازي وانمود مي‌‌كند كه نداي آزادي است از استيلاي  قطعيت.


واسازي به چيزي منظم (چه واقعي و چه پنهان) نياز دارد تا بر آن عمل كرده و آن­گاه ويرانش سازد. اينچنين است كه كاملاً انگلي[2] عمل می­کند. آن­چه مدافعان واسازي درباره­ی آن مي‌گويند، به استثناي يك مورد برجسته، در هاله‌اي از ابهام قرار دارد. از آنجاكه واسازي بر منطق مي‌‌تازد هيچ گونه گزاره‌ي منطقي‌اي توليد نمي‌‌كند. به باور دريدا «هر جمله به شكل ‹واسازي عبارت است از x › و يا ‹واسازي x نيست› يك بدفهمي است كه مي‌‌توان آن­را اشتباه انگاشت. يكي از نكات اساسي واسازي مرزبندي هستي‌‌شناسانه[3] و وراي هر سوم شخص مضارع غايبي است كه برS  يعني P دلالت دارد». (Collins & Mayblin, 1996; p. 93).


با اين وجود مي‌توان واسازي را با آن­چه انجام مي‌دهد شناخت: بي‌ارزش كردن ساختار، عبارات منطقي، باورهاي سنتي، مشاهدات و غيره. واسازندگان هرگاه به خاطر پياده كردن اين موجوديت‌ها در معرض نقد قرار مي‌گيرند، تأكيد مي‌كنند كه كارشان تنها تحليل و تعبير متن است. اين رويكرد يادآور نحوه‌ي بقا و تكثير ويروس‌هاست.


دريدا خود واسازي را يك «ويروس» خوانده است: رمزی بي‌جان كه خودش را با استفاده از يك ميزبان تكرار مي‌كند. راهبردش اين است كه يك ميزبانِ خوش گمان را به بلعيدن خويش وا دارد؛ دستگاه‌هاي داخلي ميزبان را مجبور به ساختن نسخه‌هاي جديدي از اين ويروس سازد؛ و تا آنجا كه ممكن است اين نسخه‌هاي جديد را انتشار دهد تا امكان سرايت به ميزبان‌هاي جديد را بيشينه کند. ويروس براي اشغال و ويراني به ميزباني پیچیده­تر از خود نياز دارد اما نمي‌تواند به تنهايي زيست كند. واسازي كه از فرانسه سر چشمه مي‌گيرد بيشترِ آداب حاكم بر دانشگاه‌ها را در همه جا دچار عفونت كرده است. دريدا اصولش را با وضوحي نا‌متعارف چنين برمي‌شمرد: «هر آنچه انجام داده‌ام ... تحت تأثير تصوري است كه از يك ويروس داشتم؛ آنچه كه مي‌توان بر آن انگل‌شناسي[4] و ويروس‌شناسي[5] نام نهاد. ويروسي كه مي‌تواند چيزهاي بسياري باشد ... ويروس از يك لحاظ انگلي است كه بي‌‌نظمي را در ارتباطات، وارد مي‌كند. حتي از نقطه نظر زيست‌شناسانه آنچه بر يك ويروس مي‌‌گذرد چنين است: ويروس، سازوكار يك شيوه‌ي ارتباطي را به همراه رمزگذاري[6] و رمزگشايي[7] آن منحرف مي‌‌كند ... [ويروس] نه زنده است و نه مرده ... [اين است] هر آنچه من از بدو نوشتن انجام داده‌‌ام». (Brunette & Wills, 1994; p. 12). خوشبختانه از آنجا كه هر كسي را ياراي درك اين مطلب نيست، بر جامعه فقط به صورت غيرمستقيم اثر گذارده است (بخش 7).


واسازي راه‌هاي عادي انديشيدن را پاك مي‌كند. ممكن است نامفهوم به نظر آيد اما به غايت موثر است: پيوستگي را از انديشه هاي منسجم مي‌ستاند. به‌سان يك ويروس كامپيوتري كه اطلاعات را از حافظه‌ي كامپيوتر پاك مي‌كند، عمل مي‌نمايد. ويروس دريدا راهي مي‌جويد تا با بهره‌گيري از يك بازي پيچيده و تماماً خود ارجاعي[8] از كلمات، هرگونه معناي اصيلي را تخريب كند. (Scruton, 2000). منتقدان اگر تصوری متفاوت از ويروس دريدا داشته باشند، به دام افتاده و دريدا را به عنوان يكي ديگر از فلاسفه‌ي ابهام‌زاي فرانسوي از قلم انداخته‌اند. با اين همه، آنچه او معرفي مي كند بسي خطرناك‌تر است. او شأن دانش را آن‌سان كه يك ويروس موجودات زنده را با جدا كردن سلول هاي منفرد نابود مي‌كند، به رويدادي تصادفي تقليل مي‌دهد. مشخصات آنرا مي توان اينچنين جمع بندي كرد:


1-      ويروس، حجم بسيار كوچكي از اطلاعات است كه به شكل فهرستي از دستور العمل‌ها براي پيروي، يا نمونه‌هايي براي الگوبرداري در آمده.

2-      ويروس درون يك ميزبان مناسب، تجزيه بخشيِ نظم و قابليت برقراري ارتباط در ساختار ميزبان را هدايت مي‌كند.
3-       ويروس در ادامه‌ي بازهم‌نهي[9] اجزا ميزبان را هدايت مي‌نمايد اما به گونه‌اي كه ارتباطات ضروري براي حصول انسجام و يا زندگي را نفي مي‌كند.
4-      محصول نهايي بايد ويروس را در ساختار خودش رمزگذاري كند.
5-      محصول واساخته، مَركبي است براي انتقال رمز ويروسي به ميزبان بعدي.


واسازي به صورت قابل ستايشي در تخريب ادبيات، هنر و معماري سنتي موفق بوده است. واسازي همچون ويروس‌هاي زيستي، مراقب است تا تعادل ميان بقاي ميزبان و عفونت‌زايي را حفظ كند. واسازي تنها به تخريبِ موضعي ميزبان خود مي‌پردازد، چرا كه تخريب كامل ادامه‌ي انتقال را متوقف مي‌‌كند. او دسته‌‌هاي منسجم از ايده‌‌ها را با تقسيم مدول‌هاي طبيعي به جزء مدول‌ها خرد مي‌كند. برخي از اين جزء مدول‌ها بعداً به صورت گزينش شده‌اي ويران مي‌شوند تا متعاقباً اجزاشان به صورت تصادفي به شكل يك پيكره‌ي نامنسجم بازسازي شود. برخي از اقسام ويروس دريدا به يك متن مشخص حمله نمي‌كنند بلكه انتظام را به عنوان يك كل به زباله‌دان مي‌‌ريزند. اين قسم، بر روي آثار متنخب بسياري از نويسندگان كه با موضوعاتي خاص سروكار دارند، عمل مي‌كند. سپس اجزاء از هم پاشيده‌ي آن در يك آشفتگي بي‌معني دوباره كنار هم قرار مي‌گيرند. اغتشاشي كه بصورتي فريبنده و سطحي منسجم مي‌نمايد و تنها در نظر آنان كه با قواعد و واژگان ميزبان ناآشنايند، معني‌دار به نظر مي‌رسد.


2- معماري واسازنده.

مشخص ترين تجليگاه واسازي در معماري است. در سبك ساختماني كه مشخصه‌ي آن شكل هاي شكسته و ناهموار و كج است كه يادآور ويراني كالبدي است. با توجه به كتاب «تاريخ معماري غرب[10]» اثر ديويد واتكين[11] (2000; p. 674): «معماران برجسته معماري توده گرا اما جاه طلب واسازي عبارتند از پيتر آيزنمن[12]، فرانک گهري[13]، دانيل ليبسكيند[14]، رم كولهاس[15] و شاگرد جديد عراقي زاده، زاها حديد[16].» تئوري معماريانه، واسازي را به منظور وارونه سازي علل وجودي[17] معماري يعني تامين سرپناهي قابل زيستن، در آغوش گرفته. واسازي گرايان مدعي اند كه واسازي تنها سبكي ديگر در طراحي است و بدين ترتيب حق اظهار نظر دارد.


اما بیگانه سازی ساختارهاي معماريانه مي تواند به مراتب خطرآفرين­تر از واگويه کردن چرنديات گيج كننده در محيط هاي آكادميك باشد. ويروس دريدا در آلوده كردن معماري معاصر به انسجام و سازماندهي داخلي فرم يورش مي برد و اَشكالي به جاي مي گذارد كه نشانگر يك پيچيدگي آشفته اند. اين ويروس از ساختمان­هاي شاخص كوچ كرده تا بناهاي تجاري ملموس تر نظير ادارات، بيمارستان ها و مغازه ها را بيالايد. از آنجا كه واسازندگان از هر گونه تشريح خويش اجتناب مي كنند، غالب معماران واسازي، بودن خود در زمره‌ي اين گروه را انكار مي كنند (Jencks, 1988; pp. 49-61). شايد به همین خاطر است كه معماران علاقه­اي به دسته بندي شدن در گروه هاي مشخص ندارند و يا از اين كه اعتراف كنند كه عقيده شان را تغيير داده اند اجتناب مي ورزند.


در دهه 1980، دريدا به همراه پيترآيزنمن بر روي پروژه اي براي پارك دولاويت[18] در پاريس كار مي كرد. قرار بود باغ كوچكي باشد نمايانگر يك «بي­فضاي موجوديت زدوده»[19] (که خدا می داند به چه معناست!)، اما خوشبختانه هرگز ساخته نشد. آنچه دريدا در خصوص اين طرح عنوان كرد، نشانگر ماهيت ضد معمارانه‌ي واسازي است: «[ واسازي نقدي است بر] هر آنچه معماري را تابع چيزي ديگر كرده است - ارزشِ بگذاريد بگوييم كارايي يا زيبايي و يا زندگي ... نه به منظور ساختن چيزي بدرد نخور، زشت و غير قابل سكونت بلكه براي آزاد سازي معماري از همه آن غايت هاي بيروني و مقاصد فرعي... كه معماري را آلوده مي كنند... به باور من واسازي آنگاه محقق مي شود كه فلسفه معماريانه را واسازيد. پيش فرض هايي نظير استيلاي زيبايي شناسي، زيبايي، كارايي، عملكرد گرايي زندگي، سكونت. اما آنگاه بايد اين نقش مايه ها را در داخل كار بازنويسي كنيد» (Norris, 1989).


از قضا اهداف معماري دقيقاً همان هايي است كه دريدا نفي مي كند: زيبا شناسي، زيبايي، كارايي، عملكرد، زندگي و سكونت. اين­ها بنيان و ضرورت هاي مطلق و ندرتاً فرعي در مقام اجرا هستند. معماري به واقع هرگز تابع چيز ديگري نبوده. معماري بياني است از نيازهاي انسان و از دل آن مي جوشد.


واسازي هنگام به كار رفتن در ساختمان ها، كيفيت معماريانه آنان­را از ميان بر مي­دارد در حالي كه ظاهري بي فايده و سطحي از نظم را «بازنويسي» مي­كند كه فقط به شكل نقش مايه هايي انتزاعي جلوه گر مي شود. حتي دريدا هم تصديق مي­كند كه آنچه او براي معماري در سر مي پروراند، معماري بدان معنا نيست. آنچه او پيشنهاد مي دهد. معماري مرگ است براي هزاره‌ي جديد.


در يك گفتگو منتشر شده توسط همسر آيزنمن، دريدا چنين مي گويد: «حالا اگر مجبور به توقف در اين نقطه شوم و اينكه بگويم معماري هزاره بعد، چه بايد باشد؛ خواهم گفت در نوع خود بايد نه معماري سوژه باشد و نه معماري بايش[20] [بودن، وجود، زندگي]. آنوفت شايد بهتر باشد نام معماري را رها كند. نامي كه به اين شيوه هاي مختلف اما به نوعي ممتد از انديشيدن گره خورده است. البته شايد الآن هم دارد نامش را از دست مي دهد. شايد معماري هم اينك با نامش بيگانه شده باشد» (Derrida, 1991). (در «معماري زندگي[21]» و «معماري مرگ[22]» رک به بخش 5).


معماري كه الگوريتم هاي ساختاري (همان الگوريتم هايي كه در يك كاربرد به غايت تفصيلي فرم هاي زنده توليد مي كند) را براي آفرينش بي نظمي وارونه نمايد؛ ديگر معماري نيست. ساختمان هاي واسازي گرا عيني ترين نشانه هاي واسازي واقعي اند. تصادفي بودني كه آنان در بر دارند آنتي تزي از تكثر سازمان يافته طبيعت است. اين عليرغم ستايش پر شوق و شوري است كه در نشريات براي «تهییج[23]» ساختمان هاي آموزشي جديد مي شود نظير ساختمان مديريت پيستر. ب. لوئيس[24] در دانشگاه رزرو غربي[25] در كليوند[26]، مركز ونتز[27] براي مطالعات مولكولي در دانشگاه پزشكي سينسيناتا[28] و مركز استاتا[29] براي علوم كامپيوتر، اطلاعات، هوش در ام آي تي[30] تماماً توسط فرانك گهري. جادادن يك دانشكده علمي از يك دانشگاه در درونِ نشانه انتقامش، قطعاً طعنه ای تلخ است.


در غير اينصورت صاحب كاران فرهيخته – مثل دانشگاهيان – براي بهره گيري از سبك هاي واسازي گرا در اجراي ساختمان هاي كج و معوج اغوا شده اند. خرده معماراني وجود دارند كه سرمستانه محاسن ساخته شدن بناهاي دانشگاهي جديد توسط معماران مشهور واسازي را بر مي شمرند. نظير مركز هنر و طراحي آرونف[31] در دانشگاه سينسيناتي اثر پيترآيزنمن. همزمان مردمان عادي آن­را زشت، عجيب و بي معني تلقي مي كنند (Radel, 1996).


نمونه اي پيشرو از اين سبك معماريانه واسازي، كار مشهور فرانگ گري يعني موزه جديد گوگنهايم[32] در بيلبائو[33] اسپانياست كه معرف تحميلي غير طبيعي از شكل هاي نوار مانند مواج و آزادي است كه با پوسته‌ي فلزي ممتد و براقي پوشانده شده. سواي گمگشتگي تعمدي[34] كه در غياب عناصر قائم از نظر بصري ايجاد مي شود، گري اجزائي را كه ممكن بود به هر شكل متضمن منطق باشند حذف و يا تصادفي كرده است. يك فرم تكرار شونده در راستاهاي افقي و عمودي (و حتي هر دو) سطحي وسيع را از نظر بصري به هم گره مي زند. اصولاً در ساختمان هاي كلاسيك و مدرن، پنجره ها به رديف قرار گرفته اند تا تقارني محوري[35] فراهم آورند. در نمونه هاي ديگر تقارن مركزي[36] پنجره ها را در نماي برخي كاتدرال هاي زيباي قرون وسطي به هم مي دوزند و يا اينكه به نقشه يك ساختمان مدور قرار مي گيرد.


موزه بيلبائوي گري با اجزايش به هم مي ريزد. هيچ گونه تقاون مركزي و محوري وجود ندارد. وضعيت مشابهي را نيز در نمونه اي با يك ساختمان اداري در پراگ[37] كه آنهم طرحي از گري است مي توان ديد. پنجره هاي اين بنا با وسواس بسيار چه در جهت قائم و چه افقي همچنان که در عمق ها و اتصال به نما (كه اين يكي خود به طرز عجيبي و بي هيچ دليل مشخصي از شكل طبيعي خارج شده است) نا هم طراز قرار گرفته اند. سازه‌ي داخلي هم ناپايدار ساخته شده تا از هر منطقي بپرهيزد.  گري خود چنين شرح مي دهد. «من سخت كوشيدم پنجره اي بسازم كه به نظر برسد به فرم حمله شده است ... آنرا به مثابه دسته زنبورهايي ديدم كه به سمت ديوار مي آيند.» (Friedman, 1999; p. 210). گري تصاعد طبيعيِ از كوچك به بزرگ براي عناصر ساختمان موقعي كه به كف نزديك مي شوند را نيز وارونه ساخت تا پنجره ها هر چه ارتفاع مي گيرند، به واقع بزرگتر شوند.


احساس عدم انسجام، با فقدان زير ساخت در مقياس هاي نزولي تقويت شده است (Alexander, 2002; Salingaros, 1998). گري با بهره گيري از پوسته‌ي هموار فلزي از هر گونه تشابه در مقياس اجتناب مي ورزد (Salingaros, 2000a). در ساختمان اداري پراگ، هر پنجره هنگامي كه ده برابر مقياس خود شود مي تواند با اغماض مشابه نماي كل در آيد اما اين رقم چنان بزرگ است كه عملاً اين دو مقياس از نظر بصري بي‌ارتباط مي‌مانند (Alexander, 2002; Salingaros, 1998; 2000a).


در دهه‌ي 1920، معماران مدرن كه با تعصبي ايدئولوژيك به سمت از كار انداختن سنت هاي معماري جهان مي تاختند، از مصالح صنعتي بهره جستند. گري آنها را با هدف ايجاد گسستي مشابه به كار مي گيرد. براي مثال ساختمان اداري پراگ او دو برجك دارد- يكي توپر و ديگري از شيشه. ديواره هاي شيشه اي و سطوح صيقلي فلزي توليد تشويش مي كنند چرا كه چشم نمي تواند بر سطح آنها خيره شود- اولي شفاف است در حالي كه آن دگر آينه ايست. علاوه بر اين، چنين سطوحي هيچگونه ورودي حسي با لمس كردن ايجاد نمي كنند. سطوح صنعتي با طبيعيت بيگانه اند و نتيجتاً در هنگام تماس، احساس خصومت بر مي انگيزند. اين تاثير به هيچ عنوان به يك واكنش مشخصاً جسماني بسنده نمي كند كه نتيجه ادراك بصري و بساوايي از ساختمان ميكروسكپي سطح مصالح است.


چند صباحي پيش شكلي از هنر معاصر، كه دانش آموخته بلاهتي پيشرو بود، مأمور حمله اي پرخاشگرانه به زيبايي شناسي شد. تمناي يك تغيير كالبدي ناگهاني – در تمهيدي ابتكارآميز براي اعتبار دادن به محتواي ناموجود[38] آن- روشي بود براي هنرمندان تا توجه رسانه ها را جلب كنند. اين ويژگي چنان در معماري موزه هاي جديد پديدار شده كه تشابه حيرت انگيزشان به يادمان هاي كشتارهاي جمعي را توضیح می دهد. به همين ترتيب رويكرد طراحي مشابهي توسط دانيل ليبسكيند در موزه‌ي يهود[39] او در برلين (كه ياد واره هولوكاست مي باشد) و طرح پيشنهادي گسترش موزه ويكتوريا و آلبرت[40] لندن به كار گرفته شده. ابداعات شیطنت آمیز گروه قلیلی از معماران كه بر امواج مدهاي سبكي سوارند تا به شهرت و منفعت دست يازند، آن طور که پنداشته می شود بی خطر نیست. ديگر موزه ها نيز به طور هشدار دهنده اي درصدد برنامه ريزي اضافاتي جديد هستند تا هنر محض را در محيط هاي خصمانه اي چنين ناسازشكار جا دهند (بخش 5). اين معماران نشانه هاي مهیب واسازانه را همه جا بر افراشته اند و بدين ترتيب به ابزاري براي اشاعه‌ي ويروس بدل گشته اند.


ختم كلام اينكه، واسازي در معماري – پس از وقفه اي طولاني- صرفاً ادامه ايست از جنبش كانستراكتيويسم دهه 1920، جنبشي كه با كلوپ راساكف[41] براي اتحاد كارگري حمل و نقل در مسكو اثر كنستانتين ملنيكف[42] و اثر ساخته نشده ولادمير تاتلين[43] يعني ياد بود سومين كنگره‌ي ملي كمونيسم[44] شناخته شده است. آوانگارد پسا انقلابي روسي، سياست افراطي را به نكاح سبكي از معماري ورشكسته در آورد. يافتن منشا انحراف تعمدي[45] در معماري پيش از جنبش كانستراكتيوسيم (و جنبش باهاوس[46] در آلمان به عنوان مابه ازاي معاصرش) دشوار است. جيمز استيونز كبرل[47] در «واژه نامه معماري[48]» (1999; pp. 162-163) اين جنبش را چنين توضيح مي دهد: «كنستراكتيوسيم: ضد زيبايي، ضد هنر، اسماً فن گرا، جنبش جناح چپ زاده شده در اتحاد جماهير شوروي... جنبه هاي ضد محيطي[49] كانستراكتيوسيم روسي، فرم هاي دندانه دار و همپوشانده و جلوه گر شدن عناصر مكانيكي ثابت كرده است كه متقدمي مهم ... براي پيروان واسازي گرايي، مشخصاً حديد، كولهاس و ليبسكيند بوده است.»


ساختمان هاي واسازي گرا يادآور مخروبه هايي است كه سازه شان به طريقي شكسته است: ورشو[50]، درسدن[51] و هيروشيما[52] دقيقاً پس از بمباران؛ ساختمان ها پس از زلزله، يازده سپتامبر و غيره. اين ساختمان ها خشونت كالبدي شان را در بازمانده شكل ويران شده خود كد گذاري مي كنند و اين كيفيت هماني است كه توسط معماران واسازي گرا پي گرفته مي شود. مصالح صنعتي براي توليد خرابه هاي قطعه قطعه و كج و معوج كه به همان شكل مي‌مانند مناسب است چرا كه مقاومتشان در برابر شرايط جوي صفر و يا بسيار ضعيف است. اما واكنش مصالح طبيعي به شرايط جوي نوعي كاملاً متفاوت از فرسايش را سبب مي شود. نوعي كه زمان و طبيعت – به همراه مداخلات انساني جهت تقويت و مرمت موضعي آنچه از ساختمان به جا مانده – سعي در به حداقل رساندن خشونت شكل دارند.


ويروس دريدا معماري معاصر راحتي پيش از مد متاخر واسازي گرا آلوده كرد. تأثير آنرا مي توان در ساختمان هاي پسا مدرن (كه در خلال سال هاي 1965 و 1985 همزمان با اشاعه واسازي در فلسفه و ادبيات متداول شد) مشاهده كرد. اين ساختمان ها بوسيله بازهمنهي عناصر معماريانه ناهمگون[53] اما قابل شناسايي[54] مشخص شده­اند. اين دقيقاً همان كاري است كه ويروس دريدا به جاي تخريب يك مفهوم واحد براي يك بناي منفرد، هنگام مواجهه با معماري به مثابه يك كل انجام مي دهد. ويروس دريدا از مجموعه اي تصادفي از قطعات بر گرفته از بناهاي متفاوت قديمي تر، مصالح و سبك هاي تاريخي بهره مي جويد و آنها را با دقت اما به گونه اي كه از هر گونه انسجام تركيبي دوري مي گزيند، بازهم مي نهد.


واكنش ها به بناهاي پسا مدرن نظير نوئو استاسگالري[55] در اشتوتگارت[56] اثر جيمز استرلينگ[57] چندان هشدار دهنده نيستند كه در مورد بناهاي واسازي گرا ديده مي شود، چرا كه ويروس دريدا بر مقياس هايي معدود تر عمل مي كند. كل در نحوه اي كه به هم چسبيده (كه به واقع به هم نچسبيده!) آزار دهنده است، با اين وجود اجزا بي نقص و حتي جذاب مي نمايند. از آنجا كه عناصر كوچك تر خود از سبك هاي معماريانه اصيل گرته برداري شده اند، در مقياس هاي داخلي و كوچك تر، گرايش بيشتري به انسجام دارند. در موارد پسا مدرنيستي، بي‌نظمي تنها در مقياس هاي بزرگتر كه نا منسجم اند، خود نمايي مي كند. در موارد واسازي گرا، ويروس دريدا بر مقياس هاي متفاوت بسياري عمل مي كند چنانكه حتي عناصر كوچك تر معماريانه نيز تصادفي شده اند. از طرفي تصادفي عمل كردن نيز به ناچار بايد در نقطه اي متوقف گردد و گرنه بنا غير قابل استحصال مي شود. بر خلاف معماران مدرنيسم كه بر روي مجموعه واژگاني به غايت محدود – اما منسجم – و سبك محور كار مي كنند، دست معماران پسا مدرن در به كارگيري انواع عناصر معماريانه كه از بستر خود در همه دوره ها كنده شده اند، بازست. معماران پسا مدرن به جاي كاركردن در يك سبك معقول، با رد هر گونه بستري، همواره به كارگيريِ اقتباس هاي كلاسيك يا تاريخي ديگر را با اغراضي «كنايه آميز» بر مي گزينند. عاريت گرفتني اينچنين نه اصالت دارد و نه در پي حصول تعادل و پيوند نهفته در معماري سنتي (و از راه طراحي) است.


برخي معماران پس از شيدايي نخستين شان به واسازي، به تأثيراتي عجيب تر نظير بلوبز[58] و فولدينگ[59] در الهامات طراحي شان گرويده اند. با اين حال قابليت شيوع واسازي به هيچ نوع معماري اصالتاً سازگاري اجازه عرض اندام نمي دهد، ويروس دريدا همچنان فعال می ماند.


بسياري از معماران مجدانه در تكاپوي ابداعند، در حالي كه با تلاش بسيار از تأمين نيازهاي انسان برائت مي جويند چرا كه اينها را لوازم معماري سنتي پيشامدرن[60] می دانند. به دلايل ايدئولوژيك، معماري آسودگي آفرين و دلپذير كه يادآور بناهاي قديمي تر غير مدرن مي باشد، تابو و توسط بنگاه هاي معماريانه بد نام شده است. اين است راز تيره‌ي معماري معاصر: پوششي از ابداعات قابل ترديد، دكترين انزجار از شكل هاي سنتي را ترویج مي كند. افسوس كه غالب مردم به آنچه در اندرون بسته بنگاه هاي معماريانه مي گذرد، بي تفاوتند.


آزار دهنده ترين مساله، معماراني مي باشند كه مدعي اند از «علوم جديده» بهره گرفته اند، خاصه استنادشان به تكيه كلام هايي است نظير فراكتال ها[61]، پيچيدگي[62]، فوق العادگي[63]، آشفتگي[64]، خود سازماندهي[65]، فرايند دارويني[66] و غيره (بخش 3).

 

3- اعتماد به متخصصان معماري
يك ويروس بيولوژيكي بايد بر مقاومت سلول ها چيره شود تا بتواند براي توليد نسخه هايي ديگر از خود، بدان وارد شده و اداره اش كند. ويروس دريدا، يکي از ويروس هاي اجتماعي بسياري است كه به واسطه‌ي عوامل انساني عمل مي كنند. انسان ها از پيش براي پس زدن مجموعه باورهاي غير منطقي كه با شعور و شهود عقلايي ناسازگارند، مقاوم شده اند. آنها در درون خود پدافندهايي عليه سيطره دكترين هاي ويرانگر ساخته اند. (با اين همه آيين ها با موفقيت بر اين سازوکار چيره مي شوند). يك نشانه‌ي هشدار دهنده از آيين های در تكاپوي كسب قدرت زمزمه هايي است كه مي گويد عقل سيلم غيرقابل اتكاست و بايد به جاي آن به «کارشناسان» اعتماد شود. آنان كه ادعاي کارشناسی دارند خود را صاحب دانش فوق العاده معرفي می­كنند كه بر مبناي متون فلسفي ثقيل و نوشته شده به زباني پررمزو راز و غير قابل فهم است. هر ادعايي مبني بر اينكه کارشناسان واجد فهم و دانشي هستند كه (به جاي تقويت، توسعه و تشريح) با درك عادي ما در تناقص است، مقدمه چيني تكراري براي تلقين باوری نادرست است.


دسته اي كوچك از مروجان در همه جا ساختمان هاي واسازنده را مي ستانيد. مشتريان براي انتخاب معماران مُدگرا به توصيه‌ي همين ها اتكا مي كنند. رسانه ها هم از طرف ديگر براي نقد معماريانه به همين گروه مراجعه مي نمايند. جالب اينكه مسابقات معماري را هم ايشان به قضاوت مي نشينند. اينان که جملگي «کارشناسی»شان را وامدار مدرك هستند، موج مُد معماريانه را با عقیم کردن درك عقلايي عموم از هر آنچه واقعي و هر آنچه منطقي است، زنده نگه مي دارند. معماراني كه خود را متخصص مي خوانند با جلب توجه، به هر آنچه ايده آل هاشان را تهديد كند همانند معماري سنتي كه نشانگر ارزش هاي سنتي است، ضربه مي زنند. آنان به هر چه با مذاق شخصي شان ناسازگار باشد، بر چسب از مد افتاده، كسالت بار، واپس گرا، ارتجاعي، خطرناك، فاشيست و غيره مي دهند. اين نگاه در حالي ارزش هاي عقلايي را وارونه مي سازد كه خواهان انهدام هر آن چيزي است، كه ذاتاً درست قلمداد مي شود. (McFadyen, 2000).


به خاطر هزينه هاي پروژه هاي بزرگ معماري، قدرتي كه سياست در اين عرصه ارائه مي دهد مي تواند مردم را بشكفد يا بشكند و اين هيچ ارتباطي به سبك ندارد كه اگر همواره اينچنين بوده، به خاطر اقتصاد بوده است. معماري معاصر، تصويري مخوف از قدرتي نسنجيده ترسيم مي كند كه در آن مُدِ جهاني معماري توسط گروهي كوچك از صاحبان قدرت هدايت مي شود (Brodie, 1991; Schulze, 1994). آن­ها بر رسانه هاي معماريانه تأثير مي گذارند، براي بسياري از قرار دادهاي معماري تصميم مي گيرند، و بر اينكه چه كسي براي منصب هاي كليدي دانشگاهي در مدارس معماري اختيار شود، استيلا دارند.


معماري، به اشاعه تقريباً هر سبكي مادام كه معدود افراد صاحب منصبي آن را بپذيرند، تن در مي دهد. جاه طلبي بي حد و حصر، پايگاه پهناور قدرت، معماراني متفاوت كه با زور، احترام، نفرت متقابل و تبادل علايق، تهديدها، معاملات و سودها به هم گره خورده اند، خود ارتقائي ننگين، قرار دادهاي پر سود- اين عناصر جملگي وصلتي ناميمون را بنيان مي نهند كه مُدِ جهاني معماريانه را ترويج مي كند. اينك اين ماشين سياست زده به كار است تا ويروس دريدا را تكثير كند.


معماري واسازنده از طريق نمايشگاهي در موزه هنر نو شهر نيويورك[67] كه توسط فيليپ جانسون[68] و مارك ويگلي[69] در 1988 بر پا شد، به منصه­ی ظهور رسيد. هر چند برخي از معماراني كه آنجا حضور يافتند، پيش از اين اعتبارشان را كسب كرده بودند. جانسون آنان را زير پرچم مشترك «واسازي» گردهم آورده اين سبك را در مقياس جهاني به راه انداخت. اين برنامه شامل پروژه هايي از برنارد شومي[70] و گروه كوپ هيملب[71] (1) (متشكل از ولف پريكس[72] و هلموت زويكزينسكي[73]) بود. اين رخداد اثري شگرف بر معتبر ساختن – بخوانيد ساختن –  سبك نو داشت، چرا كه از قضا اين همان جانسوني بود كه در 1932 «سبك بين الملل[74]» را اتفاقاً از طريق نمايشگاهي با همين نام در موزه­ی هنرنو به راه انداخت. سبك نوگرا با گماشتن جانسون به عنوان صاحب منصبي كه مسیر محيط مصنوع را در بازه­ی وسیعی از قرن بيستم مشخص كرد، به سمت تسخير جهان پيش رفت. همكار جانسون در اين رخداد هنري راسل هيچكاك[75] بود (Schulze, 1994).


در شباهتي چشمگير با وضعيت پل دومن در ادبيات واسازي، جانسون به عنوان شخصيتي ابزاري در طرح كردن معماري واسازنده ، توسط هواداران نازي ها مورد توافق قرار گرفت. باور آيزنمن در خصوص اگیزه­ی جانسونِِ 82 ساله برای به وجود آوردن يك سبك معماري نو چنين بود: «او مي خواهد بيرون برود .. با جهشي كه او را به جايگاه مدافع چپ يا هر آنچه روشفكران چپ مي انگارند، بازگرداند. تا به بياني ديگر، به عنواني عضوي از راست نمايان نشود ... او همواره دغدغه چپ را داشته و به گمان من اينك تنها زماني است كه او چپ را بر مي گزيند (Jencks, 1988; Sorkin, 1991).


جانسون در دو اجتماع سياسي نازي كه هيتلر در آن سخن مي گفت حضور يافت (پوتسدام[76] در 1932 و نور مبرگ[77] در 1938) و به عنوان خبرنگار جناح راست – در پي دعوت وزارت تبليغات آلمان –وهرماخت[78] را در هنگام تهاجم به لهستان همراهي كرد. اين البته لطمه اي به اعتبارش در مجامع معماري وارد نكرد. آنچه در اين خصوص جالب توجه است نه آن چیزی است که جانسون در گذشته انجام داد، بلكه انگیزه ایست که را به سمت معماري واسازي گرا سوق داد. در مصاحبه اي در سال 1994 م. جانسون چنين عنوان كرد: «دورنماي فلسفي من حكايت از زمان و راهي از انديشيدن مي كند كه با مسير آزاد، مقبول و از نظر سياسي موجهي و پذیرفته شده، متفاوت است ... چيزي به نام خوب، صحيح و زيبا تر وجود ندارد. من يك نسبت گرا[79] هستم. من يك پوچ گرا[80] هستم. من زبان آلماني را هنگامي كه جوان بودم آموختم، چون علاقه مند به خواندن آثار نيچه[81] بودم ... اين است دليل گرايش اوليه­ی من به هيتلر. كسي كه به كل نيچه را بد فهميد. اما شباهتي ميان آن دو بود تا مرا در اين خصوص به هيجان أورد ... سلسله مراتب چيزهاي مهم جهان از هنر آغاز مي شود نه از جستن حقيقت يا علم يا هر چيز ديگر» (Lewis & O’Connor, 1994; p. 175).


كتابچه راهنماي نمايشگاه معماري واسازي گرا در موزه­ی هنر نو چنين شرح مي دهد: «معماري واسازي شكل را از درون مختل مي كند ... چنان كه گويي يك نوع انگل، شكل را عفوني كرده و از درون آنرا ويران ساخته است ... مهاجم، محصول شكلي است كه به آن يورش برده است» (Johnson & Wigley, 1988; pp. 16-17). اين ويروس دريداست، هر چند كتابچه راهنما به طور رياكرانه اي هر گونه ارتباط ميان سبك معماريانه و فلسفه­ی دريدا را كتمان مي كند. همان طور كه راجر كيمبال[82] در خصوص اين كتابچه اشاره مي كند (1990; p. 136): «مفاهيم فرعي موحش از خشونت و فساد، هدفمندند؛ آنها اتفاقاً درمركزيت شخصيت معماري واسازنده قرار گرفته اند ... اختلال، عذاب، شكنجه، آلودگي، سرايت: اينان واژه هايي هستند [برگزيده] براي تشريح وتحسين معماري واسازي گرا».


اين بازي خطرناك روشنفكرانه ريشه در فلسفه پوچ گرا دارد و بر بنياني از قدرتي مهيب تكيه داده است. با نگاهي منصفانه به برخي منتقدان معماري در مي يابيم كه آنها در ابتدا به معماري واسازي گرا بر چسب پوچ گرا دادند. با اين وجود بعدها چاره اي نداشتند كه يا «دستشان در حنا قرار بگيرد[83]» و يا از كار بر كنار شوند. از اين روست كه آنان اينك در خيل هواداران متعصب واسازي قرار دارند. از معماراني موجه – كه پيش تر توانايي خود را در تركيب مصالح به منظور آفرينش فرم هايي منسجم و قابل سكونت نشان داده بودند – اينك آواي تخريب به گوش مي رسد (Varnelis, 1995).


نامه­ ی 1939 جانسون احساس او از اشغال لهستان توسط آلمان را نشان مي دهد: «هنگامي كه برلين را ترك كردم همه چيز خوب و مرتب بود... دوباره به كشوري آمدم كه به آن تاخته بوديم، شهرهاي شمال و رشو... لباس هاي نظامي سبزمان آنجا را شاد و سرزنده نشان مي داد. يهودي چنداني به چشم نمي خورد. ما ورشو را ديديم كه مي سوزد و مودلين را كه بمباران مي شود، يك نمايش هيجان انگيز» (Schulze, 1994; p. 139). قطعاً امروزه «هيجان انگيز» واژه اي نامأنوس براي توصيف ويرانگري و كشتار، آن هم در مقياسي چنين وسيع تلقي مي شود. علاوه بر اين نيم قرن بعد، خاطرات زمان جنگش همچنان همان احساسات را در او بر مي انگيخت: « ... آن روستاي كاملاً سوخته، در جنگ جهاني دوم بود و من در جبهه غلط قرار داشتم. پس بهتر است در آن مورد ديگر صحبت نكنيم ... هر چند منظره اي دهشتناك بود ... و به غايت زيبا بود. گرچه حرف خوشايندي براي گفتن نيست. اما مخروبه ها زيبا هستند. هميني است كه هست. جذبه ويرانه ها بي پايان است.» (Lewis & O’Connor, 1994; p. 33).


موزه­ ی هنر نو در سال 1988 شكل گرفت. معماري واسازنده به شتاب مورد نظر خود دست يافته و هر پرسشي پيرامون شرايط شكل گيري آن فقط به حوزه­ی علايق تاريخ محدود مي شود. جانسون اگرچه آن را به جلو هل داد اما رواج امروزين اش به سبب تقاضاي واقعي كار فرمايان است. دريدا به اتهاماتي كه معماري واسازنده را بياني ناب از پوچ گرايي مي دانست پاسخ داد. او همچون هميشه از راهبرد استاندارد آشفته كردن مبحث با به چالش كشيدن معناي واژه ها، بهره مي برد: «كه مي داند پوچ گرايي چه هست و چه نيست؟ حتي آنان كه معترض پوچ گرايي اند اين پرسش را طرح نمي كنند كه «پوچ گرايي چيست؟» ... پس هنگامي كه مردم مي گويند [واسازي] پديده اي منفي، پوچ و اينچنين است، يا مطالعه نمي كنند و يا با سوء نيت بحث مي كنند.» (Norris, 1989; p. 10).

 

4- ميراث سنتي.
برخي سنت ها نابهنگام و گمراهانه اند اما به عنوان انباني از راه حل هاي سنتي در مواجهه با پيشنهادات جديد و بررسي آنان، از اهميت بسزايي برخوردارند. ممكن است در نقطه اي يك راه حل جديد جايگزين راه كارهاي سنتي شود با اين وجود بايد ادامه دهنده­ی مسير ايجاد ارتباط بين مابقي علوم باشد. در پس زمينه­ی معماري، شهر سازي و الگوهاي اجتماعي، راه حل هاي جديد تنها موقعي سودمندند که به الگوهاي سنتي، اجتماعي، معماري و شهر سازي اتصال يابند (كه عبارت از هر آن­چيزي است كه پيش از دهه­ی دوم قرن بيستم وجود داشت). اگر شكافي مشاهده شد به شکلی كه هيچ چيز در درون يك رشته­ی علمي به چيزي در خارج از آن منتصب نبود، نشان از مشكلي جدي دارد.


اخيراً، ادوارد ويلسون[84] نظريه­ی «تطابق[85]» را به عنوان چفت و بستي از توضيحات سببي ميان رشته ها، معرفي كرده است.» (Wilson, 1998a). نظريه­ی تطابق مدعي است كه همه توضيحات در طبيعت به هم مرتبطند و هيچ پديده كاملاً مستقلي وجود ندارد. ويلسون بر قطعات ناكامل دانش تدقيق مي نمايد: منطقه اي وسيع كه حوزه­ی علوم را از حوزه­ی انساني جدا مي كند. او از اينكه مي بيند اين حوزه رفته رفته با زيست شناسان فرگشتی[86]، عصب شناسان شناختي[87] و محقيقين هوش مصنوعي پر مي شود، شادمان است. همزمان، افرادي از علوم انساني كه بخش هايي از بدنه­ی دانش موجود را حذف مي كنند به او هشدار مي دهند. و اين شامل فيلسوفان واسازنده نيز مي شود. ويلسون تلاش هاي آنان ناشی از بي توجهي می داند. او در مورد كارهاي دريدا چنين مي نويسد: «اين ... نقطه مقابل علم است، كه به صورت قطعاتي با بي نظمي يك رويا ارائه شده است؛ به عبارتي سهل است و تمنع. اين اتفاق در علوم ذهني و زباني كه در نقطه اي ديگر از جهان متمدن بسط يافته، بي ضرر است؛ آن سان كه خطابه هاي يك شفا دهنده اي كه از موقعيت لوزالمعده اطلاع ندارد.» (Wilson, 1998b; p. 41).


متاسفانه امروزه غالب علوم انساني به دستگاه فكري تعلق دارند كه به شبكه دانش همگن، آسيب مي رساند. هر چند هرگز به چنين صراحتي بيان نشده اما هدف غايي واسازي، محو كردن نهادهاي دانش است. آنچه دريدا گفته به اندازه كافي هشدار دهنده است: «واسازي به درون ساختارهاي بخصوص سياسي و اجتماعي مي رود و از اين رو با مقاومت و جابجايي نهادها مواجه مي شود ... شما مي بايد به طور موثري آنچه من ساختارهاي «جامد[88]» مي خوانم را جابه جا كنيد. جامد نه فقط به مفهوم ساختارهاي ماده اي كه به مفهوم ساختارهاي فرهنگي، تعليمي، سياسي و اقتصادي» (Norris, 1989; p. 8).


بسياري از مردم میل به چیزهای متفاوت دارند بي هيچ التفاتي به نتايج ممكن آن. اين اشتياق غالباً توسط افراد بد انديش منحرف مي شود. هر آنچه نوظهور است ضرورتاً نيكو نيست. نمونه اي از اين مطلب، ويروس نو و مصنوعاً ساخته شده اي است كه به سوي جهان رها شده است. به خاطر قدرت ويرانگر مهيبي كه بشريت امروزه در سيطره دارد، ضروري است كه پيامدهاي احتمالي درك شود.


آلن سوكل[89] در يك شوخي مضحك، نقد واسازنده­ی مهملي از نظريات علمي شناخته شده مطرح كرد كه براي انتشار به يك مجله­ی علمي متظاهر وابسته به واسازي گرايي تحويل شد (Sokal, 1996). هيچ يك از داوران ان مجله مدعيات سوكل را پيش از قابل انتشار دانستن آن، به چالش نكشيدند. سوكل چنان نيرنگ خود راعيان مي دانست كه مي پنداشت دستش خوانده شود، كه نشد. متعاقباً سوكل و ژان بريكمونت[90] (1998) نشان دادند كه نقد واسازي گرا تا چه حد مهمل است و اينكه بسياري از متون مشهور واسازخته بر مآخذ علمي بي معني بنيان دارند. اين فقط مشهورترين نمونه در عيان كردن ياوه نويسي هاي واسازي است: نمونه هاي بسيار ديگري هم وجود دارد (Huth, 1998). اندرو بولهاك[91] به منظور دروغ زدايي از متون واسازي گرا، سبك ادبي واسازنده را به منظور استفاده در برنامه اي رايانه اي به نام «مولد پسامدرن گرايي[92]» كد گذاري كرد. (1996). اين نرم افزار به طور قابل ملاحظه اي در توليد متون بي معني موفق است. متوني كه از نوشته هاي فيلسوفان مورد احترام واسازي گرا غير قابل تميز است.


صرف نظر از مسأله­ی محتواي درست، يك رشته علمي فاقد وثوق است مگر آنكه بر يك پي خالص روشنفكرانه بنشيند. يك ويژگي رشته­ی منسجم، داشتن پيچيدگي سلسله مراتبي است كه در آن ايده ها و نتايج همبسته، يك ساختار يگانه دروني را معني دهند. اين ساختار بايد به سان يك اسكناس غير قابل جعل باشد. در واسازي اين مورد وجود ندارد. در حالي كه يك مقاله­ی قلابي در مكانيك آماري[93]، حتي اگر تمام لغات مربوط و علائم رياضي را به شكل ظاهراً درست اما از نظر علمي بي معني، استفاده كند؛ بي درنگ قابل شناسايي است.


حتي يك اشتباه كوچك در چنين مقاله اي از نظر پنهان نمي ماند. عملكرد يك داور جز اين نيست كه تك تك قدم هاي طي شده در يك مقاله علمي تحويل داده شده براي چاپ در يك مجله­ی حرفه اي را وارسي كند. بقاي هر رشته منوط به سامانه ايست از بازبيني ها كه بخش هاي مجعول را شناسايي و خارج مي كند. در مقابل بقاي واسازي – كه هيچ چيزي براي شناسايي ندارد – وابسته به توليد بيش از پيش متون و ساختارهاي واساخته است.


يك متن خوش ساختِ واسازنده معني مي دهد اما نه در هيچ اسلوب منطقي. در واقع قطعه اي شعر است كه از ظرفيت انساني در تشخيص الگوها سوء استفاده مي كند تا با بهره گيري از گویشی فني اما تصادفي، مجموعه اي از ارتباطات بيافريند.


همانگونه كه راجر اسكروتن[94] اشاره كرده: «واسازي ... بايد در قالبي از افسون گري هاي شعبده بازانه فهم شود. افسون گري مطلقاً يك بحث يا جدل نيست و از انديشه هاي كامل و جمله هاي خاتمه دار مي گريزد. افسون گري وابسته به اصطلاحاتي قاطع مي باشد كه تأثيرش وامدار تكرار و خود نمايي در فهرستي طويل از هجاهاي رمزگونه است. هدفش اين نيست كه شرح دهد چه وجود دارد بلكه اين است كه بيابد چه وجود ندارد ... افسون گري فقط موقعي مي تواند كارش را به درستي انجام دهد كه كليد واژه ها و عبارات به نيم سايه اي مرموز دست يازند». (Scruton, 2000; pp. 141-142).


بهره گيري از واژگان به منظور تهييج، شگردي رايج درتلقين هاي آييني است. اين شيوه پيام آيين را تقويت مي كند. پيغام نهايي چه در سرودهاي آييني كه با وجود معنايي ضعيف، هيجانات پيروانش را بر مي انگيزد و چه خطابه هاي سياسي عوام فريبانه كه تحريك كننده­ی تعهدي پرشور و شعف اند؛ جهت دادن به احساسات است. حتي پس از افشاي شخصيت شياد فيلسوفان واسازنده، كارشان همچنان جدي گرفته مي شود. كتاب هاي واسازي گرا در كتاب فروشي هر دانشگاهي موجود است و از آن طرف دانشگاهياني موجه، تحشيه هاي منتقدانه­ی مفصلي بر تأييد استيلاي خود انگاشته­ی واسازی مي نگارند. با مهیا شدن چنین نقدهای عالمانه ای، رفته رفته اين گمان بر قرار مي شود كه واسازی شاكله اي معتبر را بنا نهاده است.


پيروان واسازي براي كسب جايگاه آكادميك از شگردهاي متداول در فرقه ها بهره مي جويند: رخنه كردن در ادبيات، جابجايي رقيبان، ايجاد پايگاه قدرتي با تبليغ و تحريك رسانه ها و مواردي از اين دست. آنها از تلقين براي استحاله مريدان خود كه عموماً از ميان دانشجويان سرخورده علوم انساني اند، استفاده مي كنند. به بيان ديويد لهمن[95]: «يك خداشناسي خداستيزانه. [واسازي] خود را در لفافه اي از اسرار دسيسه مسلك و مناسكي به ظرافت مراسم هاي مذهبي مي پوشاند ... واسازي مصمم است نشان دهد تمامي غايت ها و ارزش ها كه با آن زيست مي كنيم نه طبيعي اند و نه اجتناب ناپذير؛ بلكه ساخاتمان هايي مصنوعي و گزينه هايي دلبخواهي اند كه نبايد هيچ قدرتي براي فرمان دادن به ما داشته باشند. با اين حال واسازي چون يك جايگزين براي مذهب، از واژگاني محرمانه استفاده مي كند كه از قرار معلوم طراحي شده اند تا عوام را در حيرتي دائمي نگه دارند. در حالي كه واسازي به جزميت ستيزي[96] مشهور است خود به جزمي ديگر بدل گشته و با وجود آنكه بر منتهاي تشكيک و ناباوري بنيان دارد، به جذب معتقداني راستين مي پردازد و ايماني كامل از ايشان طلب مي كند. (Lehman, 1991; p. 55).


5- مرده ريگ  دومن و پيامدهايش.

در سال 1941، پل دومن[97] متاخر به عنوان كامل ترين واسازي گراي ادبي، به نثري بسيار روشن و ناواساخته [98] چنين نوشت: « ... عليرغم دخالت هاي یهودیان[99] در همه وجوه زندگي اروپائيان... راه حلي به مسأله­ی يهود كه خيالِ ايجاد يك مستعمره يهودي مستقل از اروپا را در سر مي پروراند، به نتايجي اسفناك در زندگي ادبي غرب نمي انجامد. حداکثر معدود خصلت هايي با ارزشي متوسط از دست مي رود... جنگ فقط اتحادي صميمي تر از دو چيز كه همواره به هم نزديك بودند را تا آن حد كه يك قدرت يگانه شوند، سبب مي گردد: روح هيلتر و روح ژرمن ... آينده­ی اروپا را تنها مي توان در چارچوبي از امكانات و نيازهاي روح ژرمن متصور بود... نژادی كه خود را مخاطب مانوري نظامي مي يابد، و در نوبتش، استيلاي بر اروپا را طلب می کند». (Kimball, 1990; pp. 96-97). نه اين عبارات و نه حتّي توجیهات تدافعي كه در ادامه بیان کرد، ديگر آنچنان كه پس از مرگ دومن كشف شد، غافلگير كننده نبوند.


دريدا (كه خود يك يهودي است) مي كوشيد تا نوشته هاي یهودستيزانه[100] و نازي دوستانه­ی [101] دومن را واسازد تا معناي اصيل آن در مه اي از «تفاسير» محو شود. واسازي گرايان، همانند يك فرقه رتبه ها را مسدود كرده و روزنامه نگاراني كه در مورد دومن گزارش نوشتند را بدنام نمودند.


براي لهمن، خطر واسازي گرايي نه صرفاً از نوشته هاي نسنجيده دومن، بلكه بيش از آن از انكار همفكران باز مانده او مشهود است: «چه بي آزار است، شيوه اي (واسازي) كه مفسرانش قادرند چنين پرهياهو از آن بهره گيرند تا حقايق نا مربوط را سمبَل كرده و واقعيت هاي ناخوشايند را وارونه نمايند ... بر روي اين بت فرو افتاده، بت شكناني خود خوانده عاقبت خويشتن را به مثابه خيلي از بت پرستان نماياندند.» (Lehman, 1990; pp. 242-243). تشابهات مقابل را بررسی کنیم. مفهوم علم نازي هماني بود كه واسازي تبلیغ می کند: دانشمندان يهود محروم بودند و دانشمندنماهاي همنژاد مشروع. اين طرز برخورد زير سايه­ی استفاده موثر نازي ها از فن آوري به چشم نيامد و نمونه اي است از پوچ گرايي چرا كه دلالت بر دوگانگي نهفته اي از سلطه / تخريب[102] مي كند. اينچنين است كه هنگامي كه هيلتر جنگ را از دست رفته ديد، دستور داد پاريس را با خاك يكسان كنند. (دستوري كه خوشبختانه هرگز انجام نشد).


به بيان ويروسي، عفونت موقعي رخ مي دهد كه ويروس تن پوشي جذاب بيابد تا در آن خود را به ميزبانش عرضه كند. هيچ ميزباني آگاهانه ويروسي را به خود راه نمي دهد اما همواره بدين كار فريفته مي شود. ويروس هاي بيولوژيكي داراي يك پروتئين خارجي اند كه سلول، آنرا از نظر سوخت و ساز جذاب مي يابد؛ لذا آنرا به خود مي كشد. برخي ويروس هاي رايانه اي در قالب پيام هايي كه به نظر مي آيند از جانب دوستي ارسال مي شوند بسته بندي مي گردند. ويروس دريدا «رهايي از استيلاي ستم پيشه» را تعهد مي كند كه خود يادگاري است از شعارهاي سال 1968 فرانسه.


اين تناوب در ارائه­ ی يك دكترين ويرانگر به همراه تعهدي دروغين از آزادي يك تِمِ تكرار شونده در جنبش هاي انقلابي است كه مرتباً بشريت را به بلا انداخته است. واسازي تا آن حد كه هر چيز ديگري را تهديد به نابودي مي كند، نمي تواند به سادگي يك جهان بيني ميان عده اي قلمداد شود. واسازي از يك بد فهمي كه چند فرهنگي را با پوچ گرايي خلط مي كند، سود مي جويد. يك مسلك براي محو دانش با نقابي از جنبش فلسفي نو، نمي تواند در درون محافل دانشگاهي قرنطينه شود. دانشجويان مسخ شده به تدريج وارد جهاني واقعي مي شوند در حالي كه تهديد به خلق خرابي مي كنند.


واسازي تمايلي براي ويران گري را در بر مي گيرد. عمده­ی اين خصلت از مطلق انگاري سوژگانيك منبعث مي شود. فرديت، منقطع از جهان بيرون در نسخه اي دروني از حقيقت كه متمايل به فساد مي باشد، به زنجير كشيده شده است. واسازي براي حصول دقيقاً چنين فرجامي مي كوشد: انزوا و نهايتاً تباهي. واسازي خود را بدين لحاظ منزوي مي كند تا از سِرِّ محتواي نا موجودش محافظت كند. پيله اي از غير قابل فهم بودن را به عنوان يك سازوكار تدافعي گرد خود مي تند. متاسفانه فيزيك جديد هنگامي كه بي معني شد و نتوانست با تجربه هاي روزمره ارتباط بر قرار كند، مقدمه­ی خطرناكي فراهم آورد. فيزيك جديد ديگر در بعدي متفاوت و مقياسي متفاوت از فضا و زمان معني مي داد گو اينكه نتايج مشهودش هستند که جهان فيزيكي را شكل مي دهند.


نتيجتاً ماتركش سامانه اي صوري است كه با عقل سليم منافات دارند. واسازي در حالي كه اين را به عنوان نقطه­ی عزيمت بر مي گزيند، عقل سليم را بي ارزش كرده و حكمت متعارف را پس مي زند. واسازي هر آنچه را كه قاصر از اثبات رسمي است، غير منطقي مي خواند؛ حال آنكه ساختار رسمي غير منطقي را جايگزين آنچه ويران كرده مي نمايد. به عنوان يك ويروس به تمدن تهاجم كرده و در همان حال كه با سرعتي حيرت انگيز منتشر مي شود، عقل جمعي را محو مي كند.


جهان بيني هايي كه روزگاري شكل گرفته اند، تمايل به تغيير ندارند و به آنها بيش از هر مدرك حسي مشخصي، اعتماد مي شود. اين جهان بيني هاي دروني، آنچنان به بخشي از هر كس بدل مي شوند كه هيچ گونه تغييري را نمي طلبند مگر آنكه مجبور شوند. به همين خاطر، آنان كه فلسفه اي فرقه ای اختيار كرده اند، هر مدركي كه بينش فرقه شان را به واقعيت ها تهديد كند، انكار مي كنند. استدلالات منطقي هم موجب هيچ تغييري نمي گردند. ژارد دياموند[103] چنين طرح مساله کرد: «چرا برخي جوامع تصميماتي فاجعه بار اتخاذ مي كنند؟» (2003) او از اينكه دريافت متداول ترين پاسخ ها، انسان را واجد يك سنجشگر فطري واقعيات مي انگارند كه مانع تصميمات فاجعه بار است، متحير شد. گر چه مسأله از نظر تاريخي اين نبوده است. به نظر مي رسد آدمي در معرض افتادن در تفكر گروهي نه چندان حاد است، كه شكست تصميمات گروه حاصله، اغلب منجر به فروپاشي تمامي تمدن ها شده است.


به نظر دياموند:

1-      منافع كوتاه مدت معمولاً زيان هاي بلند مدت را ناديده مي گيرند. يك نخبۀ تصميم گير ممكن است علايق را به سمتي پيش ببرد كه در مجموع موجب خسران جامعه شود.
2-      مردم گرايش دارند به اينكه به باورهاي غير منطقي و خود كامه­ی بچسبند كه آنها را به ارزش هاشان پيوند مي دهد.
3-      غالباً ادلّه يک فاجعه انكار مي شوند چرا كه حقيقت و يا وقايعي كه در پيش رو هستند، مخوف تراز آنند كه بدان ها انديشيده شود.
4-      علائمي كه به مشكلي اشاره دارند، جدي گرفته نمي شوند. فجايع پيشين كه در شرايطي مشابه رخ دادند براحتي به فراموشي سپرده مي شوند. جامعه بر حال تمركز دارد و گذشته را ناديده مي انگارد.
5-      يك تهديد جديد با پنداشتن تداوم وضعيت آسوده­ی فعلي (كه باوري است بي اساس به ایستايي سامانه ها) منتفي تلقي مي شود، حتي اگر بدانيم كه تغييرات عموماً منقطع و غير منتظره هستند.


شاخصه هاي فوق به درك اينكه چرا واسازي با استقبالي چنين وسيع مواجه شده، كمك مي كنند. معماري را در نظر بگيريد. ساختمان هاي بعضي از معماران واسازي حتي توسط منتقدان مدافع اين گروه، غير قابل استفاده عنوان شده اند. با اين حال اين معماران همچنان در قرار دادهاي مناسب و مسابقات بين المللي برنده مي شوند. آنان با ولع توسط كارفرمايان بنيادها، شركت ها، كليساها و دولت هاي خارجي دعوت شده و حامياني از پروژه هاي عظيم جهاني معماريانه از آنان درخواست اظهار نظر می کنند. با ساختن تنها يك خرابه، بي درنگ از آنها تمناي ساختن يكي ديگر مي شود. كارشان معتبر است چون جوايز معماريانه بهتري دريافت كرده اند. به سِمَت هاي دانشگاهي سودمندي گماشته مي شوند ونسل آينده­ی معماران را تربيت مي كنند. به سخنراني در موسسات ديگر دعوت مي شوند با وجود انكه سخنانشان همواره بي معني است. آنها ملغمه اي گيج كننده از ايده هاي بي سر و ته و تصوراتي نامربوط را با زبان نامفهومِ پذيرفته شده، ارائه مي دهند كه عموماً چيزي بيش از توجيه ساختمان هاشان نيست. اين خطابه ها بعداً چاپ و مطالعه مي شوند چنان كه گويي واجد چيزي پر معني اند.


كارفرمايان در حالي دم به تله داده اند كه واسازي را به جاي ويروس و پوچ گرايي، منتصب به ترقي و تهيج پنداشته اند. تدريجاً همه راه شان را مي گيرند و مي روند: حاميان شخصي مي ميرند ( همين دليل آن است كه مي خواهند به بيان معماريانه از آنها ياد شود)؛ تصميم گيران در بنايادها و شركت ها به جايي ديگر منتقل مي شوند؛ روساي دانشگاه ها نايب رئيس نهادي ديگر مي شوند؛ شهرداران بازگزيده نمي شوند؛ وزيران كابينه جايگزين مي گردند؛ دولت ها تغيير مي كنند. حال آنكه شكل هاي معماريانه آلوده به ويروس دريدا باقي مي مانند. آنان كه تصميم اوليه ساختن اين شکل ها را (غالباً در تقابل با نداي شهروندان و معماراني كه عقل سليم شان معيوب نيست) مي گيرند، گر چه مسؤول عملشان باشند، قابل باز خواست و حتي رديابي نيستند.


از آنجا كه واسازي به سرعت نهادينه مي شود، محدود نگه داشتن اش مسأله اي سياسي است. صرف نظر از آنكه چه كسي تصميم احداث بناي واساخته و يا استخدام معماري واسازي را گرفته؛ نهايتاً بالاترين قدرت، (شركت ها، دانشگاه ها، بنيادها، شهرها، كليساها، كشورها) خود مسؤول نتيجه­ی نهایی است. تبديل كردن يك مدرسه­ی معماري به باشگاه کاراموزي واسازي گرايان، كل دانشگاه را گرفتار مي كند. احداث يك موزه­ی ملي به سان ويتريني رو به جهان، تمامي ملت را تحت تأثير قرار مي دهد. ساختن كليسايي بدين سياق، پوچ گرايي را با موهبت دين سازمان يافته تعمید می کند. اعتراف به اينكه همگي يك اشتباه بزرگ بوده است موجب مي شود كه هستي احمقانه به نظر آيد.


نهادها به شكل قابل دركي به از دست دادن وجهه شان بي ميل اند، چرا كه حيات شان بسته به توانايي آنها در اتخاذ تصميمات معقول است. آنها از اين رو ممكن است آمادگي زير سؤال بردن گزينه اصلي خود را نداشته باشند و ستودن سبك مورد نظر را به منظور پنهان كردن خود ادامه دهند. اين نهادهاي عالي رتبه با چنين كاري ويروس دريدا را با اعطاي شكلي بصري بدان تقويت کرده و با اغماض از آن به پراكنش اش مدد مي رسانند.

 
6- دفاع مناسب
راهبردي موثر براي دفاع از نهادها در مقابل ويروس دريدا هنگامي مي تواند صورت بندي شود كه نقطه ضعف هايش شناخته شوند. يك ويروس از نظم ساختاري مي كاهد. ساده ترين شكل از مادۀ سازمان يافته است كه مي تواند باز توليد كند. ساختارها پايين تر از آستانه مشخصي از پيچيدگي نمي توانند واقعاً زنده بمانند. تنها راه متوقف كردن ويروس دريدا اين است كه با آن با به قاعده خودش بجنگند نه در سطح منازعات روشنفكرانه. اين اشتباهي است كه تني چند از نويسندگان مرتكب شده اند. آنها درمقابل واسازي با آنچه قرار بود حمله ای طوفاني باشد مواجه شدند، حال انكه حتی خراشي بر آن نیانداخته اند. اين ويروس بدين سبب بي پبرايه مانده كه نه زنده است و نه مرده. ويروس چندان پر جزئيات نيست كه با تلاش براي پياده كردن اجزايش نابود شود.
دريدا خود بارها گفت اما كسي توجه لازم را مبذول نكرد: «[اين ويروس] چيزي است كه نه زنده است و نه نازنده. ويروس يك ميكروب نيست. اگر شما اين دو سر نخ را دنبال كنيد كه يك انگل از طرفي مقصد را از نظر گاه سرايت كنندگي - منقطع نويسي، نوشتار، رمز گذاري و رمز گشايي از نوشتار - مي گسلد و از طرف ديگر نه زنده است و نه مرده؛ آنگاه ماتريس در اختيار شماست... من به فصل مشترك ممكن ميان ايدز و ويروس هاي كامپيوتري اشاره كردم...» (Brunette & Wills, 1994; p. 12).


از آنجا كه ويروس زنده نيست، كشته هم نمي شود. لذا منطقي نيست كه چه با تمسخر و چه با صداقت بدان يورش بريم. اين شگردها براي منحرف و منحل كردن سامانه هايي بس پيچيده تر كه آسيب پذيري مشابهي دارند، مناسب است. ويروس دريدا صرفاً قطعه اي از اطلاعات است كه در حوزه­ی عصبي انسان و محيط كالبدي خارجي رمز گذاري مي شود. در اذهان افراد مسخ شده كه براي تكثيرش برنامه ريزي شده اند و در ساختمان ها و متون كه ما را از طريق سيستم هاي بصري مبتلا مي كنند، مآوي گزيده. نتيجتاً تنها راه متوقف كردنش، متوقف كردن روش هاي انتقال اطلاعات اش مي باشد.


واسازي در معماري از شگردهاي نياكان فلسفي ادبي اش كه همانا از هم پاشيدگي و بازهمنهي نا منسجم است، پيروي مي كند. بنيان گذارش، دريدا، اعتراف مي كند كه تعمداً اين ويروس را به ناخودآگاه جمعي معرفي كرده است. استعمال اين شيوه انبوهي متن و شماري ساختمان واساخته توليد كرده است. اجراهاي انحصار طلبانه واسازي گرايان در معماري، تقريباً در حذف كردن تأمل به معماري سنتي قرين توفيق بوده است. شگرد اين است كه به معماري سنتي انگ بزنند كه، ارتجاعي، غير خلاقانه، فاشيستي، مانع پيشرفت و غيره است. اين اتهامات متوجه معماري نو و مبتكرانه كه به شكلي تداعي كننده معماري سنتي باشد نيز هست. بعيد است آنان كه رو به واسازي آورده اند، متعاقد شوند که دست از مسير نا معقول خود بردارند. سلامت فكر و عقلانيت اما، در نسل هاي آينده­ی معماران قابل اعاده است.

 
تقدير و تشکر.
از جيمز كالب[104] و جان ونگر[105] به خاطر پيشنهادات مفيدشان ممنونم.
 
[1]- Jacques Derrida
[2]- Parasitic
[3]- Ontology
4- Parasitology
5- Virology
6- Coding
7- Decoding
8- Self - refrential
[9]- Reassembly
10- A History of Western Architecture
11- David Watkin
12- Peter Isenman
13- Frank Gehry
14- Daniel Libskind
15- Rem Koolhaas
16- Zaha Hadid
17- Raison d’etre
18- De la Villette
19- De-ontologized none-space
20- Dasein
21- The architecture of life
22- The architecture of death
23- Exciting
24- Peter B. Lewis
25- Western Reserve University
26- Leveland
27- Vontz Center
28- University of Cincinnata Medical Center
29- Staca Center
30- MIT
31- Aronoff Center for Design and Art
[32]- New Gugguheim Museum
[33]- Bilbao
[34]- deliberate disorientation
[35]- Translational symmetry
[36]- Rotational symmetry
[37]- Prague
[38]- Nonexistent
[39]- Jewish Museum
[40]- Victoria and Albert Museum
[41]- Rasakor Elub
[42]- Konstantin Melnikov
[43]- Vladimir Tatlin
[44]- Monnment to the Third International Communist Conyress
[45]- Intentional dislocation
[46]- Bauhaus
[47]- Jame Stevers Cunl
[48]- A Dictionary of Architecture
[49]- Anti–environmentalist
[50]- Warsaw
[51]- Dresden
[52]- Hiroshima
[53]- None–Cooperating
[54]- Identifiable
[55]- Neue Staatsgalerie
[56]- Stuttgart
[57]- James Stirling
[58]- Blobs
[59]- Folding
[60]- Pre – moderuist
[61]- Fractals
[62]- Complexity
[63]- Emergeuce
[64]- Chaos
[65]- Self – organization
[66]- Darwinian process
[67] - Museum of Modern Art in New York City
[68] - Philip Johnson
[69] - Mark Wigley
[70] - Bernard Tschhumi
[71] -  Coop Himmelb (1) au
[72] - Wolf Prix
[73] - Helmut Zwiczinsky
[74] - International style
[75]- Henry – Russell Hitchcock
[76] - Potsdam
[77] - Nurembery
[78] - Wehrmacht
[79] - Relativist
[80] - Nihilist
[81] - Nietzsche
[82] - Roger Kimball
[83] - Toe the line
[84] - Edward Wilson
[85] - Consilience
[86] - Evolutionary biologists
[87] - Cognitive neuroscientists
[88] - Solid struetures
[89] - Alan sokal 
[90] - Jean Bricmont
[91] - Andrew Bulhak
[92] - Post moderninsm Generator
[93]- Statistical Mechanics
[94]- Roger Scruton
[95]- David Lehman
[96]- Anti dogmatic
[97]-  Paul de Man
[98]- Undeconstructed
[99]- Semitic
[100]- Anti - Semitic
[101]- Pro - Nazi
[102]- Dominance / destruction
[103] - Jared Diamond
[104]- James Kalb
[105]- John Wenger
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۲ساعت 4:38 توسط وحید وحدت |


همون سالی که رفتیم جام جهانی، خیال کنم 8 سالم بود. قرار بود مامان جون را عمل کنند. خاله هام از شهرستان اومده بودند. بیشتر جمع می شدیم خونه ی دایی یا خونه ی مامان جون. من و دختر خاله هام که حال دنیا را می کردیم. عشقمون این بود که عکس های فوتبالیست ها را از تو آدامس جمع کنیم. بچه بودیم دیگه. تو همون عالم بچگی، یک بار رفتم توی اتاق مامان جون که چایی ببرم براش، خوابیده بود. من همون جا نشستم نگاش کردم. پیش خود گفتم یک روزی میاد که مامان جون می میره و دیگه وجود نداره. یه غصه ای تو دلم گرفت؛ توی همون عالم بچگی. یک ساعت فقط زل زدم بهش. مث آدمی که سال ها بعد داره خاطراتش را مرور می کنه. تو زمان اومده عقب و حالا داره با حسرت موقعی را یادش می آد که مامان بزرگش زنده بوده. چه می گذره ها. قشنگ یادمه، از این تلوزیون فینگرتاچ ها داشتیم، مامان بزرگ تو اون حالش دعا می خوند فوت می کرد تو تلویزیون که این نامردها خطا می کنند رو بازیکن های ما، چیزی شون نشه. شایدم هفت سالم بود. تازه مانتو و روسری می پوشیدم. از این مقنعه ابری ها داشتم که پایینش چین داشت.


به اطرافیانش به چشم اجسادی نگاه می کرد، سال ها پیش از مرگشان. کمتر از کسی دلخور می شد و به ندرت عصبانی. به مردگانی که دور و برش خود را سرگرم چیزکی به نام زندگی کرده اند، به دیده ی ترحم می نگریست. شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنجشنبه یا جمعه؛ بالاخره در یکی از این روزها می روند. صبح یا ظهر یا شب. بهار تابستان پاییز یا زمستان. تنها چیزی که در آن تردید نداشت همین بود. مرگ برایش اصالت داشت و زندگی را غیاب موقت مرگ می دانست. زندگی چه سهمی داشت از تاریخ یک انسان که شامل ملیون ها سال مرگ است و چند دهه زیستن؟ جرقه ای شاید، یا خاطره ای. زندگی خودش را خاطره ای می دانست که درنگی پیش از مرگ از ذهنش عبور می کند. از این که این همه به مرگ می اندیشید، ناراضی نبود. اما آن چه برایش عجیب بود این بود که وقوفش به حضور دایم مرگ آن را برایش عادی نمی کرد.


یک مدتی همه اش خواب می دیدم باباجی مرده. یعنی هر شب هرشب. تو خواب می دیدم دکترها دورش جمع شدن، مامان جیغ می زنه، آمبولانس را می دیدم، دایی ام را که داره متن اعلامیه ترحیم را تصحیح می کنه، شوهر خاله ام که پول آخوند را توی پاکت بهش می ده، همه چیز را می دیدم. مراسم ها، سرخاک، سوم، هفت، خاله ها که سیاه پوشیدن، نوه ها که مدرسه را تعطیل کردن، پسر خالم که باباجی را می ذاره تو قبر، صورتش را می ده به خاک. خلاصه همینطور با همه جزئیات. یعنی چی به من گذشت ها. داغون می شدم. همه ی پنجاه شصت در صد بدنم که آبه را گریه می کردم تو خواب. بعد پا می شدم، می دیدم همه اش خواب بوده. ولی باز نگران که نکنه طوری شده. زنگ می زدم فوری ایران و تا با باباجی حرف نمی زدم خیالم راحت نمی شد. دوباره شب می شد، از نو همین بساط بود. ببین، درسته که مردنه خواب بود، مراسم ها خیال بودن، همه چی الکی بود، ولی غصه ای که من تو خواب می خوردم که واقعی بود. من چه می دونستم دارم خواب می بینم؟ باور کن من اندازه صد بار مردن باباجی براش عزاداری کردم. اینقدر تو خواب غصه می خوردم که کل روز از خستگی نا نداشتم. بعضی وقت ها هم سر درد می شدم. شب هایی که نصفه شب از کابوس می پریدم، می ترسیدم دوباره بخوابم نکنه باقی همون خواب را ببینم. آخر شب ها هم انقدر سعی می کردم به این موضوع فکر نکنم که بدتر هی بهش فکر می کردم. پشت این صندلی را نمی شه یه خرده صاف تر کرد؟


وقتی قرار شد برای یک دوره ی یک ساله ی زبان برود دوبی، تنها نگرانی اش باباجی بود. پیرمرد خیلی دل نازک شده بود. فوری اشکش جاری می شد. همین خداحافظی را سخت تر می کرد. خصوصا که حالا نوبت او بود که نقش آدم قوی را بازی کند. هی جوک گفت و آواز خواند و مسخره بازی درآورد بلکه خداحافظی آسان تر شود؛ که نشده بود. حس می کرد این آخرین باری است که باباجی عزیزش را می بیند. در خانه ی آباجی را که بست رفت توی ماشین نشست و های های گریه کرد؛ گویی آن پنجاه شصت در صد وزن تنش که آب بود از چشم هایش فواره می زد.


یه بار من پیشش بودم، بذار قبلش یک چیزی بگم. کلا بعد از این که مامان جون فوت شد، بیشتر وقت ها من پیشش بودم. یعنی سال دوم و سوم دبیرستان که کامل. قبل ترها که بابام از مامان جدا شد هم یک سالی خونه ی باباجی بودیم. اون موقع مامان جون هم زنده بود. خلاصه یه بار تابستون بود من پیش باباجی بودم، قرار بود براش خورش کرفس درست کنم؛ البته دست پخت خودش خیلی خوب بود. حتا بهتر از مامان بزرگ. مخصوصا خورش به اش. بمیرم براش، این آخریا هم قند داشت هم فشار داشت، همه اش باید آب گوشت می خورد. خلاصه باباجی تو هال بود داشت تلویزیون می دید. از این تلویزیون های فینگر تاچ داشتیم. این قدیمیا بود که داغ می کرد یهو کانالش می پرید؟ یا اگر با جوراب روی قالی راه می رفتی می زدی بهش، می پرید کانال هشت؟ بعدنا کشف کرده بودیم اگر با تف روی کانال ها بزنیم دیگه نمی پره. خلاصه، باباجی صندلیش را چسبونده بود به تلوزیون که نگاه کنه. آخه قند داشت چشماش ضعیف شده بود، از دور نمی دید. بعد من دیدم یک صدایی اومد از تو هال. دویدم دیدم روی صندلی خم شده چایی اش هم ریخته رو فرش و توت ها هم بخش قالی شده. خلاصه اون موقع من خیلی ترسیدم. تا زنگ زدم اورژانس بیاد، خیلی وحشتناک بود. عجب روزی بود. یادمه دکترا خودکار بیک می کشیدن کف پاش، اون هم یه طرف بدنش لمس شده بود چیزی حس نمی کرد که.


با پدر بزرگش کمتر از پدر و مادرش رودربایستی داشت. سر نخ را می بست به انگشت پایش و موهای نرم صورتش را می سپرد به پیچ و تاب بی رحم نخ سفید و در همان حال در مورد پسرهای کلاسش با پدربزرگ حرف می زد. بعضی وقت ها حتا با هم مزاحم تلفنی می شدند و طرف را پشت خط اسکل می کردند و هر و هر می خندیدند. به قول بابابزرگ رفیق جونی بودند.


به قول بابابزرگ رفیق جونی بودیم. اون به من سوت زدن با کُل پسته را یاد داده بود، من کیس مای اس. گاهی وقتی دوست های قدیم اش بهش سر می زدند، وقتی بحث می رسید به گرونی، که قدیم ها گوجه دوشاهی بوده دوچرخه بیست قرون، اون هم آروم سرش را تکون می داد و یه جوری که یعنی شما درست می گید می گفت کیس مای اس. من بی آبرو هم از خنده سیاه می شدم. خلاصه یک سوتی ای می شد که بیا و جمعش کن.


از وقتی تصمیم گرفته بود برای تعطیلات برگردد ایران دل تو دلش نبود. دیگر از آن کابوس قبلی هم کمتر می دید. گرچه کلا معتاد بود به گریه کردن، مخصوصا زیر دوش، اما گریه هایش هم کم شده بود. بیشتر فکر و ذکرش این بود که برای باباجی چه بخرد. از این هایی بود که هدیه دادن را بیش از هدیه گرفتن دوست دارند. از این که بابا بزرگش را با هدیه ای که برایش می خرید تجسم کند کیف می کرد. به هزارتا مغازه سرک کشید. بین پیپ و کلاه شک داشت. گرچه می دانست هیچ کدامشان به درد باباجی نمی خورد، اما بابابزرگ در خاطرات کودکی اش ترکیبی بود از بوی سیگار نفسش و بوی شیرخشک سرش که توی کلاهش جمع می شد.


باباجی را من ساخته بودم، بعدش متداول شد بین نوه ها. من نوه ی بزرگ تر بودم. مامانم می گه وقتی همه تو رقابت بودن که کلمه ی اولی که می گم مامانه یا باباس، من بابابزرگ را صدا کردم. بعدش متداول شد بین نوه ها. حتا نوه های عموی مامانم هم به بابابزرگشون می گن باباجی. کلا همش براش اسم می ساختم. آخری ها بهش می گفتم ببعی من. اون هم به من می گفت خفن خانوم. معنیش را درست نمی دونست. خیالش می رسید خفن یعنی مثلا خیلی خری. قربونش برم، می خواس کول باشه ببعی من. خداییش هم باحال ترین بابابزرگ دنیا بود. هرکاری سرش می آوردم پایه بود. یک بار ناخن های پاش را لاک زدم براش. یک بار هم ابروهاش را براش کم پشت کردم، آخه شده بود شکل جک نیکلسون. از شوخی گذشته باباجی از این پیرهای ناز بود ها. همیشه هم خوشتیپ می گشت. قبلنا کوهنورد بوده. عکس های جوونی اش را ببینی عاشقش می شی. دوتا میل داره یکی انقدر، حالا زیر پله زیر زمین خاک می خوره. یک بار پسرخاله ام، یعنی می خواست به من نشون بده خیلی زور داره، اومد بلند کنه و از این کارها باش بکنه که تو زور خونه می کنن، خورد تو سر خودش. از این افه ای هاس، من هم از لجش کلی بهش خندیدم. بعضی وقت ها با باباجی هم پشت سرش می خندیدیم. با باباجی پشت سر همه می خندیدیم، مخصوصا مامانم. می گفتم مامان به جای این که چپ و راست بخواد شوهر برام معرفی کنه، بهتره یه فکری به حال تو بکنه. یک مدتی گیر داده بودم بهش که برات زن بگیریم، انقدر می خندیدیم. عکس همکلاسی هام را بهش نشون می دادم و هی پشت سرشون حرف می زدم. می گفتم سارا خوبه مثلا ولی دماغش عملیه. نازی خیلی ماهه ولی قرتیه. آزی زیادی خوشگله اگه ماچت کنه من حسودیم می شه. از این حرفا دیگه.


تصمیم گرفته بود که این آخرین جلسه اش باشد. از اول هم به اصرار مادرش آمده بود. مادرش خیال می کرد رفتارهایش بعد از فوت باباجی عجیب شده بود. مخصوصا این که بعد از فوت بابا بزرگ گریه هم نکرده بود، حتا یک قطره. او اما با خودش فکر می کرد از نظر این ها اگر یکی همه اش آه و ناله و گریه نکند از نظر روانی، خل و چل است و باید برود مشاوره که ساعتی چند بگیرد به حرف های صد تا یک غازش گوش دهد. پدر بزرگش همیشه می گفت این دکترها ممکنه کمیت زندگی را زیاد کنند ولی گند می زنند به کیفیتش. یادش آمد باباجی پشت سر شوهر خاله اش که پزشک بود چه چیزهایی می گفت. حالا همه ی این خاطرات، رازهایی بود که هیچ کس نمی دانست. مثل راز آخرشان که بین خودش می ماند و باباجی.


آروم رفتم تو. می دونستم ممکنه خواب باشه. رفتم بالا سرش دیدم بعله، ببعی مون خوابه و خر و پفش هم به راهه. کلاهی هم که تازه براش خریده بودم گذاشته بود سر یک عروسکی که قبل تر ها گرفته بود. عروسکه شکل خودش بود، خودش می گفت شغاله ولی راسو بود. ببعی اش هم داشت ولی این بیشتر شبیه خودش بود گرفتم. رفتم براش چایی بذارم، چایی کمرنگ دوست داشت، چون قند داشت با توت خشک می خورد. بردم بالا سرش دلم نیومد بیدارش کنم. همین جوری نگاش کردم. پوست چروکش را بو کردم، سرش بوی سر نی نی ها را می داد، بو شیر خشک. دلم براش تنگ شده بود. انگار وقتی بود، بیشتر دلم براش تنگ می شد. مثل یکی که می میره، تا یادت نیست، فکر می کنی هست یه جایی داره واسه خودش زندگی می کنه، ولی وقتی یادش می افتی تازه می فهمی از دستش دادی. اونوقت هی به خودت می گی کاشکی به یادش نیفتاده بودم. می فهمی چی می گم؟


بالای سرش ایستاد. چای را گذاشت روی میز کنار و به پدربزرگ خیره شد. همان طور که سال ها پیش به مادربزرگ نگاه کرده بود. به تن نحیفش، به صورت نجیب اش، به پوست چروکیده اش که مثل پرده ی روی شیر جوشانده بود، به سیب آدمی اش که همیشه مقداری ریش نزده به آن آویزان بود. عصای سه پایه ی پدربزرگ و بالشش افتاده بود روی زمین. پیرمرد از عصا برای خاموش کردن چراغ استفاده می کرد. آن را صاف کرد گذاشت کنار تختش. بالش را از زمین برداشت. خواست بگذاردش زیر سر پدر بزرگ اما ترسید بیدارش کند. آن را گذاشت روی صورتش؛ فشار داد. فکر کرد کل اش چند دقیقه ای بیشتر طول نمی کشید ولی می دانست بعد از آن دیگر نگران از دست دادن باباجی نخواهد شد. پیرمرد می لرزید  و دستانش تکان می خورد. سر پنکه چرخید سمتش و اما بی تفاوت راهش را کج کرد. بیشتر فشار داد، صدای تقه ای آمد، فکر کرد شاید فک پیرمرد شکسته باشد. به هرحال چیزی نمانده بود. می دانست بعد از آن، مرگ دیگر برای باباجی معنا نخواهد داشت. بر ترس از مرگ فایق می آمد. رادیوی پیرمرد که هیچوقت خاموش نمی شد، مشغول تبلیغ پودر لباس شویی بود. پیکرش تکانی سخت خورد و آرام گرفت. محض احتیاط چند دقیقه دیگر هم بالش را فشار داد. پدربزرگ را از سایه ی تهدید مرگ رهانده بود. پیشانی اش عرق کرده بود و قلبش تند می زد، برعکس باباجی که آرام بود و بی حرکت. تمام شده بود، چیزی باقی نمانده بود که بتواند آن ها را از هم جدا کند. دیگر کابوسی نمی هراساندش. حس می کرد باری سنگین از دوشش افتاده است. سبکبال رفت روبروی پنکه و شروع کرد آواز خواندن. صدایش خنده دار شده بود. کلماتش را کش می داد تا لرزش صدایش را بیشتر بشنود. آرامشی را تجربه می کرد که مدت ها از او فراری بود. تصمیم گرفت زنگ زدن به دکتر های بیک به دست اورژانس را قدری به تعویق بیاندازد و از آن لحظات خوش لذت ببرد. کنار باباجی خوابید. صورتش را مالید روی ته ریش های دوست داشتنی پدر بزرگ. خواست ببوسدش اما صورتش سرد بود. خواست چایی اش را بخورد اما یخ کرده بود. اصلا چایی نمی خواست. دلش یک چیز خنک می خواست که قورت و قورت بریزد توی وجودش. یک چیز ترش و شیرین.


+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم تیر ۱۳۹۲ساعت 11:12 توسط وحید وحدت |


آدم می خواد تو این صبح دل انگیز، نفسش را از هوای صبحگاهی پرکنه و انرژی یک روز پرکار و با نشاط را در درونش ذخیره کنه. صبح به خیر به شما عزیزی که تو راهی که بری سر کارت. صبح به خیر به شما بانوی خانه داری که فرزندت را به سمت مدرسه بدرقه می کنی. صبح به خیر به تو کارگر زحمت کشی که...

از صبح پیرمرد پنج شش ساعت گذشته بود. اعصاب ور و ور کردن های خانم رادیو را نداشت. اما رادیو را هم که خاموش می کرد بیشتر کلافه می شد. توی این سال ها شده بود همدمش. بی بی ربابه هم که زنده بود همین حس را داشت. حالا که رفته بود اما می دانست که هیچ چیزی جای ور و ور کردن هایش را پر نمی کرد. جنازه چشم هایش را بست و موی نرمش را مالید به پای پیرمرد. پیرمرد از ماستی که می خورد پاشید به تنش. این طوری مجبورش می کرد خودش را بلیسد تا تمیز شود. عصای سه پایه اش را برداشت و به سمت همان ارسی رفت که عبدالسلام با بی سلیقگی گوشه ی آن را بریده بود تا برای کانال کولر جا باز کند.

-    جواد، تو صدایی نشنفتی دیشب؟

دم کریاس منتظر ماند اما جوابی نشنید. جواد را به کم حرفی می شناخت. به همه می گفت بابت اتاق سه دری پایین از جواد اجاره نمی گیرد، اما همین حضورش را بهانه می کرد تا از شر یک پرستار دایمی راحت بشود. صدای پرستار از توی هشتی آمد:

-    حاجی مرتضی؟ خونه نیستید؟
تعجب کرد که فرنگیس خانم چطور تا توی هشتی آمده. با صدای زبر و چروکیده ای داد زد «اومد».

---------------------------------------------------

حاجی مرتضی اردات ویژه ای به مرحوم پدرش داشت. گرچه به ندرت اسم مادرش را می آورد، ولی بعد از هر نمازش که فاتحه ای برای ابوی می خواند، چشمان کم سویش چنان نم می گرفت که گویی پوستش از این رطوبت ازلی خواهد پوسید. خانه را هم آقا علی اصغر خان ساخته بود و حاجی می گفت روح پدر در خشت خشت خانه حضور دارد. شاید برای همین بود که دل نمی کند از آن خانه ی دراندشت بلکه یک آپارتمان راحت و نقلی برایش بگیرند که این همه دردسر نکشد. خانه از آن خانه های اعیانی و دلباز بود که حتا زمان خود آقا علی اصغر هم که سه خانوار همزمان در آن زندگی می کردند، تر و تمیز نگه داشتنش مصیبت بود. بعد از فوت پدر، اندرونی خانه که بزرگ تر بود و بادگیر داشت رسید به حاجی مرتضی و بیرونی خانه هم رسید به همشیره اش. اوایل راهرو میان خانه ها باز بود، اما از وقتی خواهرش به فکر افتاد تا خانه اش را بفروشد، حاجی دیواری کشید و خانه پدری را دو نیم کرد. حس می کرد با این کارش، روح پدر را معذب کرده. سال بعد تعمیرات اساسی کرد توی خانه بلکه خاطر پدر هم آرام گیرد. کنار راه چینه ها و کل تراس را نرده کشید که علی اصغر کوچک و عزیز کرده خدای نکرده نیفتد. دیوارهای مرغدانی زیرزمین که آن زمان کارکرد یک هیزم دان متروک داشت را داد عبدالسلام کاشی کند تا مراسم حلواپزی سالانه ای که به یاد مرحوم پدرش در مسجد می گرفت را به خانه خودش انتقال دهد. آجرهای قزاقی کف حیاط را هم با موزائیک سی در سی جایگزین کرد که نه تنها روح ابوی را تسکین نداده بود بلکه بهانه داده بود به بی بی رباب تا مدام در گوشش ور و ور کند که هر وقت می خواهدآبی به حیاط بپاشد که خنک شود، بدتر دم می کند.

---------------------------------------------------

-    حاجی مرتضی، خدا بالاسر شاهده، این خونه یه چیزی اش هست. من که می گم اینجا... استغفرالله. همین پسینی با سمیه خانم حرف می زنم. این طوری باشه، من نمی تونم بیام دیگه.

از این که حاجی صدایش کنند، متنفر بود. فقط یکبار با زنش مکه رفته بود، که آن هم عمره بود. خودش آن طوری ها مذهبی نبود، اما می دانست علی اصغرش را توی همان سفر بهش داده بودند، آن هم بعد از سال ها دوا و درمان. دوست داشت صدایش کنند، تیمسار مرتضی. گرچه هیچ وقت واقعا تیمسار نشده بود. توی کلانتری که بود، حداکثر دوتا آژان زیر دستش کار می کردند. کلا هم توی دوره ی کاریش بیشتر از یکی دوتا پرونده ی مهم، چیزی به تورش نخورده بود. حالا از اون موقع خیلی گذشته بود. نه از آن اِهِن و تلوپ سابقش خبری بود و نه از آن زن و زندگی که همه حسرتش را می خوردند. حالا آن قدر بی کس مانده بود که یک «زنیکه ی وروری خرافاتی بیاد بهش بگه خونش جنیه».

-    جن چی چیه؟ این حرف ها چی چیه؟
-    حاجی بگید استغفرلله. شما مگه نمی گید تجه در را بسته بودید، شب بند را هم انداخته بودید؟
-    حکما جواد جایی رفته بوده، در را وا هشته.
-    استغفرلله ربی و اتوب الیه، از دست شما و این حرف ها تون، آدم بدتر می ترسه.

پسرک خندید. همراه مادرش می آمد و تمام مدتی که مادر به تر و تمیز کردن آن خانه بزرگ می پرداخت، او هم از حاجی مرتضی مشق می گرفت.

---------------------------------------------------

خدمت فرزندم
آقای دکتر علی اصغر

مرقومه تان رسید. امیدوارم که ملالی نباشد. از حال من بخواهی، به عافیت است و به جز دوری شما ناخوشی ندارم. صبیه ی عمه خانم شما، سمیه خانم، محبت شان کم نشود، الحق رسم خویش و قومی ادا کرده است. مراقب احوال من است. این که مرا به آسایشگاه سالمندان برگرداند، لکن مخالفت کردم. پرستار دایم هم لازم نبود، سایه ی آقا جواد کم نشود که خرید بنده را متقبل شده. کودکسال بودید اخوی همین جواد شما را در فرغون می گذاشت، کیف می کردید. خانمی از آشنایان هم سمیه خانم فرستاده تا هم انسولین مرا بزند، هم به رُفت و روب منزل رسیگی کند. سمیه خانم هم که مستحضرید سر و سامان گرفته، الحمدلله. شما هم هر وقت تشریف بیاورید، کم نیستند کسانی که کمالات حالیه و مدارج عالیه را ارج می گذارند. البته برای من تحصیل شما اولی است. مرحوم بی بی ربابه هم جز سعادت و سلامت شما چیزی از حضرت حق مسالت نمی داشت.

دعا گو هستم.
تیمسار مرتضی

---------------------------------------------------

فرنگیس خانم بیراه نمی گفت. مدتی بود در خانه اتفاقات غریبی می افتاد. همسایه ها یکی دوبار صدایی شبیه خنده ی شغال از خانه ی حاجی مرتضی شنیده بودند. خودش نشنیده بود، آخر وقتی می خوابید گوشی که کر نبود را می فشرد روی بالش تا هیچ چیزی نشوند. گاهی هم که صدایی می شنید، می انداخت گردن جنازه. جابه جا شدن اشیا و لوازم خانه را که نمی توانست به جنازه نسبت دهد، می گذاشت به حساب حافظه ی سالخورده ی خودش. فرنگیس خانم ولی آنقدر خوش خیال نبود. می گفت به فرض این چیزهایی که جابه جا می شوند کار حاجی باشد، ولی درب پایاب را که بعد از خشکیدن قنات، شده بود انبار خانه، را کی باز کرده و آن همه خرت و پرت را ریخته بود وسط حیاط؟ «حتمنه کار اجنه است.» حاجی ولی زیر بار نمی رفت. «آخه جن دوچرخه بچه می خواد سوار شه که چه؟» منظورش آن دوچرخه ی کوچک آبی رنگ بود که وقتی علی اصغر سوار آن می شد، گلوله های کوچکی مثل باران از شیارهای فلزی چرخ هایش جاری می شد. دوچرخه ای که زنگ زمانه از میان نوار شفاف آبی که دورش پیچیده بود گذشته بود تا خاطره ای تلخ را بجود. و حالا آن دوچرخه و کلی خرت و پرت دیگر از دالان های خاطرات دور پخش شده بودند وسط حیاط. چاره ای نبود. حاجی باید دست به کار می شد و گرنه این داستان خاله زنک جن و پری بهانه می داد دست سمیه که برش گرداند آسایشگاه.

---------------------------------------------------

«رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند.» عینکش را سُراند جلو دماغش و از زیر آن به نوشته های پسرک نگاه کرد.

-    حاجی مرتضی، جن چی چیه؟
-    قرار نبود 50 بار بنویسی؟
-    نوشتم. باقیش این جاس. می گم، خونه جن ها کجاست؟
-    تو کله آدم های خل و چل. من عرف نفسه را بهت مشق دادم قبلا؟
-    نه حاجی مرتضی. حاجی مرتضی، می گم راسه که گربه ها جن ها را می بینند؟
-    جنازه تو چیزی دیدی؟

گربه خمیازه ای کشید و بی هیچ خجالتی شروع کرد به لیسیدن مقعد خودش. یک بالش گنده متحرک بود. حاجی همیشه می گفت گربه های نر بی عارند. برای همین هم اسمش را گذاشته بود جنازه. مادربزرگ جنازه، از اون  شیطان ها بود. علی اصغر به دمش قرقره می بست تا جانور بیچاره آنقدر به دور خودش بچرخد که منگ شود. این جنازه اما تنها هنرش این بود که بهترین جای خانه را پیدا کند و همان جا بخوابد تا آفتاب بیفتد رویش و مجبورش کند تن لشش را تکانی بدهد.  البته حاجی هم راهش را بلد بود. شده بود گاهی با ریشه ی سنبل الطیب چنان مستش کند که نصف روز توی کرت نارون برقصد و معو معو کند.

-    ببین، می گه چیزی ندیده. شاید هم می ترسه حرفی بزنه، جن ها پوست کن اش کنن.

جنازه صحبت هاشان را نشنیده گرفت. پنجول هایش را فروکرد توی قالی و تنش را کشید.

-    شما از جن نمی ترسید؟
-    من؟ نه، من از هیچی نمی ترسم.

پیرمرد دروغ می گفت. از چهل سال پیش کابوسی چون علف هرز در گوشه گوشه ی ذهنش روئیده بود. هر چه از آن می گریخت، جایی دیگر ریشه می دواند.

-    از هیچی هیچی؟
-    می دونستی من تیمسار که بودم، عباس آذرشاهی را خودم پیداش کردم؟

پسرک سردر نمی آورد. عباس آذرشاهی دهه ها پیش از آن که به دنیا بیاید از خاطره ی شهر فراموش شده بود. عباس به بچه بازی مشهور بود. نه شاگردهای دکانش، نه نوجوانانی که می آمدند زورخانه، و نه حتا بچه هایی که در هیات آذرشاه سینه می زدند، از او در امان نبودند.

-    نه.
-    عباس آذرشاهی، بچه های هم قد تو را اذیت می کرد بعد هم تو حوض خونه شان خفه شان می کرد. می انداختشون تو خرابه پشت قبرستان جهودها. حالا شده پارک امام.

حاجی یادش نبود که قاتل سریالی شهر، بچه ها را با دست خفه می کرد. اما چیزی که از خاطرش نمی رفت آن روز منحوس بود که به عنوان آژان کشیک، چهره ی معصوم کودکانی را از خرابه در می آورد که به جای چشم در حدقه شان گل گرفته بود.
 
-    بعد چی شد؟
-    مدرکی نداشتیم. من پیداش کردم ولی، بعدش هم دستگیرش کردیم. بعداها سر چهار راه مادر اعدامش کردیم. اون جا را به خاطر همین می گفتند بهش چهار راه اعدام. از قدیمی ها...
-    اِه، حاجی این ها چی چیه به بچه می گی؟ خوبیت نداره.
فرنگیس خانم هول هولکی و با دستخطی بد سوره ی ناس را نوشت روی تکه ی کوچک کاغذی که از دفتر پسرش کنده بود.
-    شما که می گی جن، خوبیته اون وقت؟
-    استغفرلله حاجی. واسه همین اومدم این جا. بیا حاجی تو پستو ببین چی چی پیدا کردم.

---------------------------------------------------

حاجی مرتضی چیزی را که می دید باور نمی کرد.

-    حالا باورت می آد حاجی؟
-    این را خودم نوشتم. شما بی زحمت برو به گودال آب بده.
-    حاجی من که می دونم این را شما ننوشتی. حاجی بسم الله بگو می خوای دست بزنی بهش.

فرنگیس خانم کلید آویخته روی دیوار را برداشت و میخ را بیرون کشید. زیر لب ذکری گفت و فوت کرد به کاغذی که پیشتر روی آن نوشته بود. کاغذ را لوله کرد و در سوراخ جای میخ فرو کرد.

-    کلید را کجا می بری؟
-    بذار بندازم دور گردنت. حاجی تو را به روح پدرت چارقُل بخون.
-    شما برو به گودال ها برس. یادت نره آبکش بذاری جلو قامه که ماهی ها یه وقت نرن تو باغچه.

فرنگیس خانم در حالی که زیر لب ور و ور می کرد دور شد. حاجی روی خراشیدگی های گچ دست کشید. تا به حال در بدگمان ترین حالت فکر می کرد یکی از همسایه ها از راه پشت بام می آمده تا سر به سرش بگذارد. ولی این که یکی روی دیوار داخل پستوی خانه اش چیزی به آن بزرگی و کریهی را بخراشد، برایش قابل باور نبود. خیالش می رسید، خراشیدگی ها نوشته ای است به زبانی که نمی تواند بخواند. نمی دانست آن چه مقابلش می دید، تصویر راسویی بود که به او می خندید.
صدای جیغی در خانه طنین انداخت. حاجی لک لک کنان به هال برگشت. فرنگیس خانم را دید که در حالی که رنگش مثل گچ شده و اشک امانش را بریده، بازوی کودکش را می گیرد و از اتاق می گریزد.

-    چطور شد؟ فرنگیس خانم حالیه ات خوبه؟

صدای محو فرنگیس خانم را شنید که از توی کوچه داد می زند «کرت نارون».

---------------------------------------------------

حاجی در حالی که به نرده ها تکیه داده بود، از راه چینه پایین رفت. می خواست پیش از آن که برود سراغ کرت نارون، قامه را بگذارد. آب که به دستانش رسید از گچ سفید شد و از مرکب سیاه. انعکاس خودش را که در آب دید، ترس ورش داشت. به سمت درخت نارون شتافت، همان که پدرش همزمان با تولدش کاشته بود. نمی دانست چه می توانست این چنین در دل فرنگیس خانم وحشت ایجاد کند. چیزی در باغچه نظرش را جلب کرد. دستانش را با پشت تنبانش خشک کرد و شی را برداشت. گِل روی شی را که زدود، وحشت در دلش شورید. استخوان جمجمه از دستش لغزید و دوباره توی کرت افتاد.

---------------------------------------------------

توی راه دکان رمضان، دو بار مجبور شده بود بنشیند و نفسی چاق کند. یک بار همان جا جلوی پیرنشین خانه. بعضی از همسایه ها هم جمع شده بودند ببینند سر و صدا از چیست. گفته بود فرنگیس خانم از مارمولک می ترسد. بار دوم کنار صفه های حسینیه نشسته بود که بچه ها آمده بودند و سر به سرش گذاشته بودند. آن قدیم ها کسی جرات نمی کرد چپ بهش نگاه کند. ابهت داشت. به قول تلگرافچی فرانسوی اداره پست، «شیک» بود. هر روز ریشش را می تراشید. ممکن نبود بدون کلاه شاپویش از خانه خارج شود. تنبانش را می داد درون جورابش و شلواری که بی بی رباب اتو کرده بود را رویش می پوشید. یک شانه ی کوچک هم همیشه توی جیبش بود تا موها و سبیلش را با آن مرتب کند. حالا که سراسیمه با تنبان زده بود بیرون که تعجبی نداشت بچه های محل مثل دیوانه ای دوره اش کنند.

-    پسر، ببین جواد چی می خواد بهش بده.
-    بیلچه داری رمضون؟

رمضان پیش از این که از محله برود، خانه اش روبروی خانه تیمسار بود. تلفن نداشتند، برای همین پسرش از به قول خودش «فرانه سه» زنگ می زد منزل تیمسار تا خانواده اش را خبر کنند.

-    حاجی مرتضی شمایی؟ همیشه جواد را می فرستادی برای خرید؟
-    خونه نبود. هر وقت کارش دارم گم و گور می شه.
-    بیلچه ندارم حاجی. می خوای شاگردم را می فرستم بگیره بیاره در خونه ات.
-    چراغ قوه چطور، داری؟
-    ببینید این خوبه.
-    قوه اش هم بهم بده.

---------------------------------------------------

جانور بزرگ با پوزه ای کریه و پوستی چروکیده، چنگ انداخته بود دور گردن حاجی و سرش را به درون حوض فشار می داد. پیرمرد فریاد می زد که «به روح پدرم اشتباهی گرفتی»، اما خشم جانور مهارناشدنی می نمود. هر چه در توان داشت جمع کرد و سرش را بار دیگر از آب درآورد. «از جون من چی می خوای دیوونه؟». زور راسو اما بر تقلای مذبوحانه اش چربید. آب به حلقش سرازیر شد، سرفه کرد اما به جای هوا، تلخی کثیف حوض به ریه اش خزید. نه نایی مانده بود، نه رمقی. با آخرین انرژی اش بر ساعد راسو ناخن خراشید. خفگی جانش را مکید، چشمانش به سیاهی نشست. از خواب که جست، گویی در لحظه ی آخر توانسته باشد از غرق شدن بگریزد: عرق کرده بود و نفس نفس می زد. انگار قلبش با مشت بر گوش هایش می کوبید. نمی فهمید کِی است و کجاست. با چشمانی که از ترس می خواست حدقه اش را بدرد، به اطرافش نگاه انداخت. روی همان صندلی خواب رفته بود که قرار بود کشیک بدهد. آستین ها و بالای لباسش خیس بود. صدایی شبیه ضجه ناخن هایی بر شیشه توجه اش را جلب کرد. چندشی از حرکت سایه ی شاخه های خشکیده ی نارون بر سطح دیوار افتاد به جانش. کلید چراغ را که زد، وحشت حلقومش را فشرد. جنازه را دید که پیکر خیسش پا سیمی که دور گلویش پیچیده بود از پنکه ی وسط هال آویزان است. بر سرش گویی ضربه ای مهلک فرود آمده که این چنین حدقه و پوزه اش در هم لهیده بود. حس کرد جانور بیچاره قربانی انتقام خیانتی شده بود. اما مگر یک گربه چه می دانست؟ یاد صحبت های پسر فرنگیس خانم افتاد. سوزش هراسی سرد را در سرش حس کرد. شروع کرد به زمزمه کردن چارقُل. می خواست به سمت حیات برود و از جواد کمک بگیرد اما می ترسید. از روی رف، قرآن بی بی رباب را برداشت و صفحه ای گشود. ندید که آیه ی اول صفحه با دست خط خودش به او می گوید، خدا از رگ گردن هم به انسان نزدیک تر است. همین که علامت بله را بالای مرقع دید، قدری آرام گرفت. دسته هاونی که قبل از کشیک دادن روی میز گذاشته بود برداشت و به سمت تراس رفت. چراغ اتاق جواد روشن بود. او را صدا زد اما جوابی نشنید. نگران شد اتفاقی برایش افتاده باشد. «هر کی هستی بیا بیرون خودت را نشون بده.» «زنگ زدم پلیس، 5 دقیقه دیگه می رسن.» «من تیمسار شهربانی ام. کاری نکن شلیک کنم.» می دانست این ها را بیشتر برای تسکین خودش می گوید تا ترساندن موجودات خبیثه ای که دیگر مطمئن بود خانه را تسخیر کرده اند. چراغ گازی حیاط را که زد چند دقیقه صبر کرد تا کامل روشن شود. دو خفاش به نوبت از فراز حیاط به سمت حوض فرود می گرفتند و فرا می پریدند. آرام از پله ها پایین آمد و به سمت سه دری رفت. چیز در درونش گواهی می داد که جواب همه سوالاتش را آن جا خواهد یافت، اما حس می کرد آن چه خواهد دید، ناگوارتر از توحشی بود که به سر جنازه آمده بود. «آقا جواد. حالت خوبه؟» به سمت اتاق رفت اما با تحیر دید که کسی از بیرون به در قفلی آویخته. شم پلیسی اش می گفت که باید برود داخل. دسته هاون را بالا برد تا بر قفل بکوبد که قلبش درد گرفت. دست که بر قلبش گذاش، شیئی را زیر پیراهنش حس کرد. وقتی با تردید کلیدی که فرنگیس خانم بر گردنش آویخته بود را میان انگاشتانش می فشرد، حس کرد روح پدرش به او لبخند می زند. در اتاق را گشود و وارد شد؛ اما از آن چه می دید سر در نمی آورد. اول گمان کرد کسی در گوشه ی اتاق ایستاده اما فهمید آن چه دیده سایه ی چوب لباسی است که کلاه شاپویی بر سر گذاشته. اتاق شبیه دفتر کاری متروک بود، با وسایلی قدیمی و خاک گرفته. بر دیوار اتاق قاب عکس مرحوم آقا علی اصغر بود که سالیانی پیش داده بود رنگی کنند. بر روی میز پاکت های سربسته نامه هایی روی هم چیده شده بود که طی سال ها برای پسرش می نوشت. کنار میز پرونده ی عباس آذرشاهی قرار داشت. پرونده را گشود، دید نوشته نامبرده در فلان تاریخ از خانه خارج شده و دیگر رویت نشده است، پرونده مختومه. بر روی دیوار بخش هایی از روزنامه های قدیمی چسبانده شده بود که تیتر زده بودند قاتل افغانی کودکان اعدام شد. قلب حاجی تند و تند می تپید. دستانش می لرزید. زانویش شل شد. نشست روی صندلی اش. بر روی میز آگهی قدیمی ترحیم را دید. نوگل پرپر، علی اصغر. تصویر آن دوچرخه وارونه را دید و تن شناور فرزندش؛ و دید چگونه با دستان خودش جسد نازنین آن کودک را از توی حوض بیرون می کشید. تندر غم غرید؛ و چنان بارید که گویی پیرمرد زجاجیه چشم خشکش را می گرید؛ مثل همان روزی که رباب از داغ فرزند چنان گریست تا زبان بست، بی امان هق هق کرد، مثل همان روزی که اجساد له شده کودکان را از خرابه بیرون می کشید، مثل همان شام شوم که موهای عباس را گرفت و از حوض بیرونش کشید و پیکر کریهش را به سینه رازدار باغچه سپرد. بقایای گچ زیر ناخنش را تمیز کرد. رفت توی حیاط، پای درخت نارون ایستاد و به رازی که ریشه های درخت در مشت گرفته بود آب دهان افکند. رازی که جز جنازه کسی به آن پی نبرده بود. هاون خونی را در حوض شست، خراش پنجول جنازه را بر ساعدش خیس کرد و به اتاق برگشت. تصمیم خودش را گرفته بود.

---------------------------------------------------

فرنگیس خانم گفته بود هرچه در می زند، حاجی مرتضی جواب نمی دهد. کلید یدک را برداشته بود و سراسیمه خودش را رسانده بود به خانه. داخل که رفت، صدای رادیو می آمد که گزارش ترافیک بلوار فلان و بهمان را می داد. حاجی مرتضی خوابیده بود روی تختش، با چشم و دهانی باز. کنار تختش دوچرخه قدیمی قرار داشت که به دقت تمیز شده بود. اشک در چشمان سمیه لرزه گرفت.

-    شمایی دایی جون؟ کی اومدی؟

سمیه جیغی زد و از جا پرید. چنان ترسیده بود که گویی ترجیح می داد دایی مرده باشد.

-    وای دایی زهره ترک شدم. من این همه در زدم. نگرانم کردید یه لحظه.
-    نشنفتم دایی. می دونی که من این گوشم کره. وقتی هم می خوابم این یکی گوشم هم می ذارم رو بالش. طوری شده دایی جون؟

---------------------------------------------------

خدمت فرزندم
آقا علی اصغر، نور دیده

خداحافظ شما،
خطی نوشته بودید و یادی کرده بودید، احوال من خوب است. خدا را شاکرم. ملالی ندارم جز دلتنگی شما. اگر تماس گرفته بودید و من نبودم، حتما برای ابتیاع مایحتاج خانه بوده. چندی است جواد از این جا رفته. رفتارهای عجیبی می کرد که آسایش همسایه ها را به هم زده بود. از شما چه پنهان قدری هم دست کج بود. البته من از سر اطمینان به عبدالسلام او را آورده بودم. علی ای حال، مدتی دیگر قرار است دانشجویی بیاید اتاق سه دری را به او می سپارم. شما که تشریف بیاورید، در اختیار می گذارم. برای شروع زندگی تا بعد خودتان و سمیه خانم جایی پیدا کنید. عجالتا تحصیل شما در اولویت است.

از حضرت احدیت برایتان عافیت مسالت دارم.
تیمسار مرتضی

+ نوشته شده در شنبه یکم تیر ۱۳۹۲ساعت 5:51 توسط وحید وحدت |