برای اینکه تصوری از خودم به شما بدهم، یک نفر را تجسم کنید که به قول یزدی ها کشه پا نشسته پشت لپ تاپش. حالا این بنده خدا را بگذارید در یک مسیر پر تردد در یکی از فرودگاه های بزرگ بین المللی. تقصیری ندارم. لپ تاپ کذا باز به قول یزدی ها سر بزنگاه شارژشان تمام شد و پریز های برق هم در همان مسیر پرتردد فرودگاه بین المللی قرار دارد.

ساعت 10:40 به وقت تهران است و تا پرواز بعدی 2:30 وقت دارم. به گذشته فکر نمی کنم که غم انگیز است و به آینده نمی اندیشم که رعب آور. به اکنون پناه برده ام و اینکه با صلاه شام چه کنم که بی رودرواسی پروایم نیست و اینکه شام را چه کنم که یاد پلو امامی ظهر می افتم.

 

این پای چپ من در این پزسیون کشه پا، خواب رفته است. یاد آن آقای هندی می افتم که گفت Very comfortable.

 

بابا امروز حرف جالبی زدند. می گفتند سفرهای این طوری یک حسنی دارد و آن اینکه تداعی کننده مردن و دل کندن است. دل کندن از محیط و دوستان و بستگان و متعلقات. کاشکی آن لباس هندی محمدرضا را که علی رغم میل باطنی ام جا گذاشتم مثال نمی زدند. بعید می دانم مردن به این سختی باشد.

 

علیرغم خواب نصفه نیمه شب قبل، صبح را زود پا شدم. علت سحر خیزی نیست. استرس کوفتی است. مشغول کپی کردن فایل ها و تایپ کردن اس ام اس هایم شدم. نامه سعید خان زرین مهر را برایش فرستادم و ترجمه دانشنامه ام را نیز گرفتم. الباقی خداحافظی ها و جمع کردن وسایل. مامان آمدند، خاله جان فریبا خانم ثمین و مصطفی. بخش زیادی از مسیر فرودگاه را چرت زدم. و بخش زیادی از چرت را هم در هواپیما تا دبی زدم. یک پایه خوب هم داشتم به نام شیلا که عطر فروشی داشت در دبی و یرقان گرفته بود و بهایی بود و نه چندان باهوش.

 

کاشکی به حرف اخوی گوش کرده بودم و یک مودم وایر لس برای این دستگاه می گرفتم. کاشکی آن آقای هندی به جای آن که شیرین زبانی بکند، می گذاشت من با دستگاهش یک ای میلی اس ام اسی چیزی بزنم. کاشکی آن شیلا خانم موبایلش شارژ داشت. کاشکی آن لباس هندی محمد رضا را برداشته بودم.

 

+ نوشته شده در دوشنبه چهارم شهریور ۱۳۸۷ساعت 9:16 توسط وحید وحدت |