Rene Descartes: God wouldn’t lie to us.

Vahid Vahdat: Why not?

 

پریشب یک خواب جالب دیدم. دیدم برخی از رفقای قدیم جمعند که یکی از بچه ها وارد می شود. این بنده خدا توی خواب به شدت بو می داد به طوری که غیرقابل تحمل بود. هی من ازش فاصله می گرفتم و او هی به من می چسبید. از شدت بو طاقت نیاوردم و بهش گفتم. اما گوشش بدهکار نبود و مدام به من نزدیک تر می شد. از بوی بد بیدار شدم. دویدم توی آشپزخانه. عماد خواب مانده بود و قورمه سبزی سوخته  و ما بی سحری ماندیم. (گرچه نهایتا دیشب خوردیمش!)

 

آقا من یک دوچرخه خریدم!

خانه ما پیاده 15 دقیقه بیشتر نیست تا دانشگاه اما لازم بود. (الهی شکر که واحد زمان این فرنگی ها با ما یکی هست.)

گاراژ حراج هم رفتیم و یک پرینتر که همزمان کپی، اسکنر و فکس هست گرفتم به 10$.

 

بی خود نیست که رمضان مهمانی خداست. ما که هر شب یک جایی بودیم. خانه میثم، مسجد، مرکز شیعیان؛ امشب هم که جلسه معارفه دانشجویان ایرانی جدیدالورود هست.

 

امین دارد فریاد می زند که برویم. قرار هست خانه میثم فوتبال ایران عربستان تماشا کنیم.

+ نوشته شده در شنبه شانزدهم شهریور ۱۳۸۷ساعت 23:13 توسط وحید وحدت |