با نهیب زوزه کشان بوق، از بالای شهر سقوط می کنم. بی اختیار به صندلی جلو
لگد می زنم، مثل وقتی که در خواب سر و کله ی توپی پیدا می شود که باید
بشوتم. قلبم مانند بمب خنثی شده ای بی تاب است. کاش گوشم هم پلک داشت تا
هروقت نمی خواستم، نمی شنیدم. چند نفر دیگر هم که چرتشان پاره شده بود،
کنجکاو بودند چه اتفاقی افتاده. ظاهرا یک وانت از جاده منحرف شده. تف
سرازیر از صورتم را پاک می کنم و گردنم را ماساژ می دهم. از کودکی روی
صندلی با دهان باز خواب می رفتم و سرم به هر سویی قل می خورد. پدرم راننده ی
راننده بود. راننده اسم کامیونش بود. همیشه می گفت کامیون است که راننده ی
اوست و آن اسم عجیب هم از آن جا سر و کله اش پیدا شده بود. جایی که می
رفتیم می گفت «با راننده ام آمدم» یا «باید زود بروم، راننده دم در منتظر
است». مسافرت کردن با پدرم را دوست داشتم و تنهایی آن اتاقک کوچک که مثل
قایقی در دل تاریک بیابانی پُرافسان غوطه می خورد. جریان جاده ای که فقط به
اندازه ی شعاع نور ماشین خودش را عیان می کرد، تخیلم را پر می داد. گهگاه
از میان اشیائی که در در مرز دشت و جاده شناور بودند، هدیه ای به قلاب
خیالم می گرفت: برق چشمانی، جسد له شده ی جانوری، یا کهنه لاستیک پاره ای.
لذت خوابیدن با ریتم خطوط منقطع سپیدی که پایانی نداشتند، پایانی نداشت. به
هرحال، تپش های رگباری ام گواهی می داد که بعید است بعد از آن بوق سهمگین
به این زودی ها به خواب برگردم. کاپشنم را از صندلی کنار شیشه برداشتم و
روی خودم انداختم. همان صندلی کنار فرورفتگی بالای لاستیک اتوبوس هم به
تمام دم و دستگاه مجهز سفینه ی فضایی می ارزد. کفش هایم را درآوردم تا بوی
جوراب هایم را آرام در ریه ده ها مسافر بی خبر بفرستد، همان طور که سرگذشتم
را در ذهن شما می کارد. زانوهایم را جمع کردم و روی صندلی مقابل تکیه
دادم. امیدوار بودم که در این نیمه های تاریک شب، مسافر جلویی هوس نکند
صندلی اش را عقب بدهد. روگرداندم به پنجره بلکه امواج جاده را در جستجوی
صیدی وارسی کنم، اما چیزی ندیدم جز تصویر خودم که نور ماشین های بیرون آن
را چون صاعقه می درید. کابوسی مرا از نگاه کردن به آینه به هراس می اندازد.
هراس از این که آینه روزی چهره ای ناآشنا بنمایاند که نیشخندش جگرم را
بجود. به روبرو که نگاه می کنم، چهره ای به من نیشخند می زند. گرچه پدرم
کاریکاتوریست بوده، نقاشی من اما تعریفی ندارد. فقط یکی دو جانور را خوب می
کشم که از طرح های پدرم تمرین کرده ام. این یکی خیلی خوب از آب در نیامد
چون تا خودکار بد ادایم را افقی می گرفتم، از کشیدن خودداری می کرد. با این
حال گرچه ممکن است بقیه آن را با شغالی اشتباه بگیرند، اما حتما برای پدرم
قابل تشخیص بود. من هیچ وقت او را ندیدم و به جز طرح هایی که مادر نگه
داشته بود شناختی از او نداشتم. همیشه خیال می کردم اگر نقاشی هایش را بر
در و دیوار بکشم، به پیش ما بازگردد. عادت کشیدن را از دست نداده ام اما
دیگر علاقه ای به بازگشتش ندارم. تنها چیزی که می خواهم این است که به خواب
برگردم و بقیه رویایم را پرواز کنم. آن هم بعید است نویسنده ی لجبازم
اجازه بدهد. از من بیزار است چون انعکاس خود را در من می بیند. می ترسد
روزی برگردم و به رویش نیشخندی تف کنم. برای همین است که مدام تلاش می کند
درباره ام دروغ بگوید. اما مگر می توان چیزی را به دروغ آفرید؟ اگر مرا
نارونی بیافریند، درخت خواهم شد، اگر شاخم دهد، بالم دهد، آجم دهد، و ملخ
هواپیما بر نافم سوار کند، همانی خواهم شد که او خلق کرده. مرا به هر اسمی
بخواند همان خواهم بود. فعلا که اسم من را گذاشته نویسنده تا خودش بشود
نویسنده ی نویسنده. از پیوند فرازمانی همین لحظه که این را می نویسند با
همین لحظه که شما آن را می خوانید حظ می برد؛ و از آزادی آزاردهنده ای که
به من بخشیده: این که مرا در آزمایشگاه داستانش بکارد و واکنش هایم را
تماشا کند. همین لجم را در می آورد؛ آن قدر که قصه اش را به گند بکشم. همین
دو ساعت پیش مثلا، همان جا که پیرمرد هفت ساله ی فیلم اتوبوس در مقابل
نگاه های پرسان حاضرین در کلیسا برای نخستین بار راه می رود، از جایم
برخاستم و مقابل نگاه های پرسان همسفرانم، انگشتم را فرو کردم در چشم نوزاد
بوگندویی که در بغل مادرش عر می زد. ترکیب خون و زجاجیه ی گرمش فوران کرد
روی صفحه ی کاغذ نویسنده ام تا مرا سانسور کند بلکه به چشم شما باورپذیر
بیایم. گیرم شما را هم متقاعد کند، با آگاهی من به مجازی بودن دنیایم چه می
کند؟ مجازی بودن خودم، گذشته ام، و اکنونم. حتا همین اتوبوس لقاطه ای که
در آن نشسته ام تا از پورتو بایارتا به خوابگاه بازگردم. همین صندلی چرکی
که معلوم نیست چند نفر در آن چسیده اند. و این روبرو که پر است از شکل های
مختلف از آلت های تناسلی چشم دار تا شغالی که نیشش چنان باز است که مقعدش
را می شود در دهانش دید. همین دکمه ی پیراهنم که ساعتی پیش سعی کردم با نخ
آویزان آن، لای دندانم را تمیز کنم و حالا قدری قرمز شده. تاریخم و
خاطراتم. پدرم که خرج یک خانوار یازده نفره را از فروش کش تامین می کند.
پابلو اسکوبار که 2500 دلار در ماه بابت کش هایی می پردازد که اسکناس هایش
را در آن بپیچد. گابریل گارسیا مارکز که سال ها بعد در مورد اسکوبار خواهد
نوشت، بی آن که یادی از پدر من بکند. هیچ چیز را باور ندارم، خصوصا تصویر
چهره ام در انعکاس شیشه را. تنها حقیقت باورپذیر رویاهایم هستند. رویاهایی
که به بی قیدی دلپذیرشان اعتیاد پیدا کرده ام. روزهایی شده که ساعت ها چون
کرم در لحافم می لولم بلکه در رویایی پروانه ای بیدار شوم. روزهایم را صرف
اندیشیدن به رویای قبلی می کنم و نقشه کشیدن برای بعدی. شاید برای همین است
که در اغلب رویاهایم می دانم خواب می بینم. و همین آگاهی تقیدها را می
دَرَد. محدودیت های اخلاقی برای رویابین بی معنی است. می تواند با زنان
زرگیس بیامیزد، نوشین ترین شراب ها را بنوشد، و عریان در شهر پرسه بزند.
برای من اما لذت فزاترین خیال، پرواز است. الان هم اگر آن وانتی گوساله
حواسش پرت نبود، از بامی به بام دیگر پر می کشیدم، با چنان سرعتی که باد
اشک هایم را بمکد. و اگر آن نویسنده گوساله نبود، داستانم را با نهیب زوزه
کشان بوق و هبوط از بالای شهر آغاز نمی کردم. شک ندارم که در لابراتوار
مسافربری نویسنده ام هم برای پرواز، جز اراده ام چیزی نمی خواهم؛ جراتش را
اما ندارم. می ترسم مبادا از این داستان هم بیدار شوم و تحمل حقیقت خود را
نداشته باشم. درست است که از این داستانی که در آنم چیزی نمی دانم، اما اگر
از حقیقت گوارا تر نبود، که نویسنده ام مرا نمی نوشت و شما مرا نمی
نوشیدید. چه اهمیتی دارد که کجا سوار اتوبوس شده ام و کجا پیاده خواهم شد؟
چه اهمیتی دارد اگر به مسافران خیالی ای که سوار می شوند و لاجرم پیاده، دل
ببندم؟ چه اهمیتی دارد که پدرم کیست و خانه ام کجاست؟ تصادف های مرگبار با
وانت ها چه اهمیتی دارند وقتی نویسنده ام حافظه ام را پاک می کند و دوباره
مرا از چرت می پراند؟ کاش روحم پلک داشت تا هر وقت نمی خواستم، نمی بودم.
کاش هر کس و ناکسی نمی توانست برای سرپوش گذاشتن بر بدبختی اش مرا بنویسد.
خودخداپندارانه قلم بر وجودم می فشارد، غافل از این که اراده اش بر من
متناهی است. چه بسا مرا چاق و با سبیلی کوچک تخیل کرده باشد و شما مرا بلند
قامت و با ریش چکمه ای تجسم کنید. همان طور که ممکن است شغالی که روی
صندلی بر من نیشخند می زند، در ذهن کسی که آن را کشیده جانوری باشد که می
گرید. ناتوانی اش از این که در مورد من دروغ بگوید... «از این که در مورد
من دروغ نمی تونی بگی زورت می گیره. نه؟ ببین، اگه سانسورم کنی، متناقص
بنویسی مثلا، غیرقابل باور یا غیرقابل تجسم درستم هم که بکنیا، عمرا بتونی
دروغ بگی.» چرت همسفرانم را پاره کرده ام. حتا راننده هم در آینه نگاه می
کند تا دیوانه ای را که نصفه شب با خودش حرف می زند تماشا کند. «برید گمشید
بابا. شما هم خودتون کاراکتر قصه اید. تو به چی نیگا می کنی؟ خبر نداری
عروسکی، یکی هم دستش را کرده تو کونت تا به من زل بزنی؟» می دانم که سرکشی
ام احمقانه است و از سر استیصال. می دانم که همین ها را هم خودش می نویسد،
حتا همین که می دانم خودش می نویسد را هم خودش می نویسد. لابد خیلی بدبخت
است که زندگی در قالب مرا دوست دارد. گاهی دلم برای تنهایی اش می سوزد. از
اول این طوری نبود. آن واقعه ی عجیب به این حال و روز انداختش. خصوصا بعد
از آن که آقای اکس، با وجود همه اختلاف نظرهاشان، رهایش کرد. آقای اکس، یک
رگه ی آمریکای لاتین داشت که از قیافه ی گوشتی و گردش قابل تشخیص بود. حرف
نمی زد و خیلی هم کم اشتها بود، با کوکا میانه اش خوب نبود ولی نویسنده ام
از آخرین ذخیره هایش مقداری هم به او می داد. تعامل نویسنده ام با اکس
زمانی جدی شد که مدار کوادوروس را به سمت زمین ترک می کردند. آن موقع بود
که متوجه شدند سیاره ای فراخورشیدی به زمین اصابت کرده و هرگونه حیاتی را
از پهنه ی جهان محو نموده است. دو همسفر دیگرشان پس از چند روز خودکشی
کردند و نویسنده ام ماند و یک آسمان بی انتها از تنهایی. شاید دیوانه شده
بود که شروع کرد با محیطش حرف زدن. شاید هم از ترس دیوانه شدن چنین می کرد.
آقای اکس که خشکید، او را در گلدان خودش به خاک سپرد و مراسم یادبودی به
احترامش برگزار کرد. بعدها به نقاشی هایی که بر در و دیوار سفینه کشیده
بود، شخصیت داد. کم کم شروع کرد با دمپایی های خودش و همکاران سابقش، که
معلوم نبود هیچ گاه حقیقتا وجود داشتند، بازی کردن. به این ترتیب توانست بر
تراژدی تنهایی اش سرپوش بگذارد و خودش را سرگرم داستان هایش کند. گمان کنم
من چموش ترین دمپایی اش باشم، و برای همین است که دست از سرم بر نمی دارد.
دایم مرا از شخصیتی به شخصیتی دیگر باز می آفریند بلکه تن به بازی اش
بسپارم؛ بی خبر از این که منم که قصه اش را روایت می کنم؛ هر طور که خودم
بخواهم. و شما قصه ی قصه ای را می خوانید که نویسنده ی نویسنده می گوید. و
او قصه ی مرا می نویسد که قصه ی او را در حال نوشتن من بازمی گویم.
+
نوشته شده در جمعه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 10:15 توسط وحید وحدت
|