برای هالوین رفتیم نورث گیت. نورث گیت در هالوین همان خیابان مهدی است در نیمه ی شعبان. هالوین یعنی این که آدم ماسک وحشتناک زده به خیابان بیاید و کارهای احمقانه انجام دهد. یاد سه سال زندگی در تهران افتادم.
بن، همکلاس من است. سه ساعت و نیم راه دالاس را رفت و برگشت حرف زدیم. از اشتباهات نوجوانی اش گفت و این که چگونه مورد الطفات مسیح واقع شده و زندگی اش تغییر کرده. او الان پنج سال است ازدواج کرده و همسرش جوی، باردار است. می گوید محافظه کار نیست اما اوباما یک سوسیالیست است که توانایی اداره ی مملکت را ندارد. خوشحالی ام از این که گفته بود الویه ی من خیلی خوشمزه شده، با این اظهار نظر کم شد.
عماد گفت لپ تاپ رابردار تا در راه دریاچه ی سامرویل، عکس های دوربینش که پر شده را تخلیه کنم. فرصتی شد برای نوشتن. در زیست شناسی این جانورهایی که قرمز حنایی اند و دست شان از پاهاشان بلندتر است، را اهالی کالج استیشن می نامند که تیم شان مقابل حریف باخته.
الان برگشتنی است. دو اتفاق جالب رخ داد. یکی این که در راه بنزین ماشین تمام شد و با دنده ی خلاص رفتیم تا این که ماشین دقیقا جلو پمپ بنزین توقف کرد. رخداد دوم این بود که موقعی که سوار قایق عماد در وسط دریاچه بودیم هوا تاریک شد و ماگم شدیم. باطری موبایل عماد هم تمام شد. گم شدن یعنی این که آدم نقطه ای باشد که نداند چه نسبتی با محور های مختصات دارد. مدتی است نه تنها مبدا مختصات که هیچ نقطه ی دیگری در حوالی ام احساس نمی کنم.