دیگر لازم نیست به شکلی غیر مستقیم تاریخ ها و ساعت ها را ذکر کنم چراکه من الان صاحب یک وبلاگ هستم که همه این ها را در خود دارد. اسم وبلاگم به طور تصادفی شد اسم خودم و این چندان خوشایند نیست گرچه با توجه به روحیه خود محور من خیلی واقعگرایانه است.

 

مهم ترین نکته وبلاگ این است که نوشته من اینک صاحب مخاطب می شود، گرچه از اول هم هیچ گاه توانایی نوشتن برای نوشتن را نداشته ام. شاید بخشی از نوشتن من برای مریم و پدر و مادرم بود که علاقه مند بوده اند وضعیت من را در دیار غربت! بدانند. مخاطب دیگرم خودم بودم با یک بعد زمانی نامعلوم. حالا هم باید تنظیمات این وبلاگ را بالا و پایین کنم بلکه از حالت خیلی عمومی درآید.

 

قرار مهم من را که خاطرتان هست. خدا کار خودش را کرد. بعد از کلی خودنمایی پیش استاد درس تاریخ و لوسیدن چاپ ایشان و جلب رضایتشان برای دستیاری استاد، از طریق مسوول امور مالی ملتفت شدم که سرکار استاد خانم برزیلی، این ترم مجاز به داشتن همکار تدریس نیستند، خلاصه اینکه پول مالید. نمی فهمم این خدا به چه حقی در امور داخلی دیگران دخالت می کند.

 

دیشب رفتیم دریاچه برایان، قایقرانی. قایق متعلق به عماد است که من آن را اینک تایتانیک نام گذاری کردم. قایقی بادی (نه بادبانی) که مجهز به پارو و موتور می باشد. میلاد و پارسا که برق و مدیریت پروژه می خوانند نیز همراهمان بودند. شنای مفصل هم کردیم. آب بسیار مطلوب بود و محیط بسیار زیبا.

 

می خواستم دل همه را بسوزانم که دلم نیامد. واقعیت آن است  که ده دقیقه از قایقرانی ما نگذشته بود که پلیس آمد و مارا جریمه کرد. به خاطر نداشتن پلاک! جریقه نجات و چراغ. کوفتمان شد.

 

حالا که جریان خیط شدن مان لو رفت قضیه صبح دیروز را هم می گویم. با بچه های ایرانی قرار فوتبال داشتیم. یک کفش آدیداس بدین منظور خریداری کرده رهسپار مجموعه ورزش معظم دانشگاه شدیم. عرض کنم که.. خلاصه مرا راه ندادند و کفش روی دستمان ماند، آن هم دستی که از پا درازتر بود. دلتان خنک شد نه؟

+ نوشته شده در یکشنبه دهم شهریور ۱۳۸۷ساعت 10:7 توسط وحید وحدت |