آقای دکتر قریب استاد مهربان و صمیمی من در دانشگاه تهران بود. با این همه حافظهی بسیار بدی داشت. یک روز سر کلاس مشغول کرکسیون بودیم. 7-8 نفر گرد یک میز و به ترتیب کارها را نشان میدادیم و ایشان هم یک یادداشتی در لیست اسامی میگذاشت. بعدها که خودم تجربهی تدریس یافتم، متوجه شدم که این علائم همان خط سومی است که مولوی میگفت. نه دانشجو از آن سر در میآورد و نه استاد. کار شفق را دید و راضی بود و چند تایی از آن علائم در لیست مقابل اسمش گذاشت. پرسید کی میخواهد کارش را نشان دهد. گفتم من. کار را توضیح دادم. این که چگونه از بافت تاثیر پذیرفته بودم، ایدههایم چه بوده، اقلیم، دسترسی... یک دفعه اما اوقات دکتر تلخ شد. کار من را گلاب به رویتان، چیز کرد؛ شُست. شروع کرد به داد و بیداد. این چیزهای عجیب غریب چیست که طراحی کردهای؟ مگر اینجا سوئیس است؟ این طوری فایده ندارد، آخر ترم به مشکل بر می خوری، هزار بار گفتم که این کار را نکن یا آن کار را بکن... در همین اثنا منشی گروه آمد دم در کلاس و دکتر را صدا کرد. خدا رحم کرد. کمی خودم را از آماج حملات دکتر در امان دیدم. در مقابل چشمان حیرت زدهی هم کلاسها کارهایم را جمع کردم، کاپشنم را درآوردم و جایم را عوض کردم. دکتر از بحث با منشی برگشت. دلخور بود. شروع کرد به انتقاد از زمین زمان. نگاهی به لیستش انداخت و گفت کی می خواهد کارش را نشان دهد. گفتم من. همان کار را از کیفم در آوردم و روی میز گذاشتم. اینبار با توضیحاتی کاملا متفاوت. همانهایی که خودش گفته بود را گفتم. فوقش میفهمید، چیز بدی که نگفته بودم اما بچهها پنهانی میخندیدند و من نگران بودم که این دکتر را عصبانی کند. اما دکتر راضی بود. خیلی از کار خوشش آمد. برایم چند به اضافه و نقطه در لیست گذاشت. گفت یادش نیست اما چند سال پیش یک نفر با موضوعی شبیه کار من چیزهای عجیب غریبی توی طرحش انجام داده که انگار در سوئیس دارد طرح می دهد!
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۸۷ساعت 1:34 توسط وحید وحدت
|