خلاصه ی اخبار:

یک فروند هلیکوپتر در شهر کله پا شد که یک کشته و سه چهارتایی چپ و چوله به جا گذاشت. مقام معظم بوش در پیامی به بازماندگان حادثه ی چرخبال تسلیت گفت. باشد که روح این شهید با جعفر طیار محشور شود.

خشتک آدمی پاره شده. به گزارش واحد مرکزی خبر این حادثه مو جبات مسرت اهالی بی مزه ی خانه را فراهم آورده اما حس درست کردنش هم نیست.

یک عدد فوتبال دستی معظم توسط ورزش دوستان خانه خریداری شده که اینجا را بیش از پیش پاتوق کرده است. شایان ذکر است که هرچه این بدمذهب را انگول می کنم، خراب بشو نیست که نیست.

ترم جدید از سه شنبه آغاز می شود. این مصیبت جانگداز را به ملت گشاده ی عرصه ی دانش تسلیت می گوییم.

اولین بازی قپان کالج استیشن با نتیجه ی 123-53 رقم خورد.

هوا هم کمی تا قسمتی گیج در پاره ای نقاط با سرمای پراکنده موجب بلاتکلیفی ایرکاندیشنر شده است.

+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم دی ۱۳۸۷ساعت 21:55 توسط وحید وحدت |

آقای دکتر قریب استاد مهربان و صمیمی من در دانشگاه تهران بود. با این همه حافظه­ی بسیار بدی داشت. یک روز سر کلاس مشغول کرکسیون بودیم. 7-8 نفر گرد یک میز و به ترتیب کار­ها را نشان می­دادیم و ایشان هم یک یادداشتی در لیست اسامی می­گذاشت. بعدها که خودم تجربه­ی تدریس یافتم، متوجه شدم که این علائم همان خط سومی است که مولوی می­گفت. نه دانشجو از آن سر در می­آورد و نه استاد. کار شفق را دید و راضی بود و چند تایی از آن علائم در لیست مقابل اسمش گذاشت. پرسید کی می­خواهد کارش را نشان دهد. گفتم من. کار را توضیح دادم. این که چگونه از بافت تاثیر پذیرفته بودم، ایده­هایم چه بوده، اقلیم، دسترسی... یک دفعه اما اوقات دکتر تلخ شد. کار من را گلاب به رویتان، چیز کرد؛ شُست. شروع کرد به داد و بیداد. این چیزهای عجیب غریب چیست که طراحی کرده­ای؟ مگر اینجا سوئیس است؟ این طوری فایده ندارد، آخر ترم به مشکل بر می خوری، هزار بار گفتم که این کار را نکن یا آن کار را بکن... در همین اثنا منشی گروه آمد دم در کلاس و دکتر را صدا کرد. خدا رحم کرد. کمی خودم را از آماج حملات دکتر در امان دیدم. در مقابل چشمان حیرت زده­ی هم کلاس­ها کارهایم را جمع کردم، کاپشنم را درآوردم و جایم را عوض کردم. دکتر از بحث با منشی برگشت. دلخور بود. شروع کرد به انتقاد از زمین زمان. نگاهی به لیستش انداخت و گفت کی می خواهد کارش را نشان دهد. گفتم من. همان کار را از کیفم در آوردم و روی میز گذاشتم. این­بار با توضیحاتی کاملا متفاوت. همان­هایی که خودش گفته بود را گفتم. فوقش می­فهمید، چیز بدی که نگفته بودم اما بچه­ها پنهانی می­خندیدند و من نگران بودم که این دکتر را عصبانی کند. اما دکتر راضی بود. خیلی از کار خوشش آمد. برایم چند به اضافه و نقطه در لیست گذاشت. گفت یادش نیست اما چند سال پیش یک نفر با موضوعی شبیه کار من چیزهای عجیب غریبی توی طرحش انجام داده که انگار در سوئیس دارد طرح می دهد!
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۸۷ساعت 1:34 توسط وحید وحدت |

 

اگر نظریه­پردازی معماری، فوتبال بود، سالینگروس هم مایکل اون بود.

خط حمله­ی خشن تیم ترادیشنالیسم.

 

همسر سالینگروس گفت که نیکوس آشپز قابلی است.

گفتم اگر برای آشپزی از «الگوها» استفاده می کند من حاضر نیستم بخورم.

 

با خنده میانه­ی خوبی نداشت گرچه بالاخره رمزگشایی شد.

در مورد ساختمان دیکانستراکشن مگی، اثر زاها حدید که مرکز بیماران سرطانی است صحبت می­کردیم. می دانستم که متنفر است. گفتم به نظر ساختمان خوبی است خصوصا برای بیماران. به تیک نهم نرسیده بود که ادامه دادم، باعث می­شود بدانند چیزهایی بدتر از سرطان هم وجود دارد.

اگر ادامه نداده بودم احتمالا من هم به این نکته پی می­بردم.

 

خداوند به سالینگروس 12 تیک عصبی مختلف را همزمان هدیه کرده بود.

هدیه­ی خدا به من این بود که نمی توانستم جلو خنده ام را بگیرم.

 

به زودی یک آلبوم عکس هدیه می­گیرم. رویش احتمالا نوشته سفرنامه­ی سن­آنتونیو، از طرف راهنمایی و رانندگی تگزاس.

هرچه زودتر باید دو واحد ریاضی بگیرم. این خارجی­ها، چراغ­قرمزشان یک معادله دومجهولی است. اصلا چراغ را گذاشته­اند که بتوانند بالایش دوربین نصب کنند. تنها شباهتش با ایران و کربلا در این است که سبز، خوبه است و قرمز، بده.

+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم دی ۱۳۸۷ساعت 22:3 توسط وحید وحدت |

سه دقیقه شارژ لپ تاپ مانده. توی ماشین علی ام توی کافی شاپ موتزارت توی آستین. سفر خیلی عالی است مخصوصا نماز شکسته اش. بیشتر از سه دقیقه ماند بود.

+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی ۱۳۸۷ساعت 4:45 توسط وحید وحدت |

اول مکالمه هایش را این طور شروع می­کند: اسم من سعید است. کمتر از یک هفته می­باشد که از ایران آمده ام تا تحصیلاتم را در دکتری معماری ادامه دهم. برای ترم­تحصیلی گذشته پذیرش داشتم اما به­علت تاخیر در صدور ویزا مجبور گشتم تا ترم بهار عقب بیاندازم. در این یک هفته خیلی از این­جا خوشم آمده است.

روابط عمومی­اش خوب است، اما نه به اندازه­ی اعتماد به نفسش. دوست دارد با همه گپ بزند. از یارو بناگاهی پشت سرهم سوال کرد. از این­که تلفن محلی را از کجا بگیرد تا این­که چرا وقتی آنلاین خرید می­کنیم، جنس را همینطور رها می­کنند پشت در خانه. وقتی از منشی دانشکده پرسید که آیا می­تواند بنشیند فهمیدم که بیوگرافی­اش را یک­بار دیگر خواهم شنید. اواخر صحبت، جیل هم به ستوه آمده بود. مدام می­گفت این­ها را باید از استاد راهنمایت بپرسی.

دم پله­ها بود که فیلیپ تب را در حالی که به سمت ماشینش می­رفت نشانش دادم. خیلی به وجد آمد. وسایلش را به من داد تا برود و در مورد واحدهایش صحبت کند. از من پرسید سرووضعش چطور است. به نظرم مرتب می­آمد. یادم آمد من هم در بدو ملاقاتم با استاد راهنمایم هیجان­زده بودم. با حالتی بین راه رفتن و دویدن به سمت ماشین شتافت. به نظرم مضطرب بود.

با وجود آن­که به مکالمه­های طولانی­اش عادت کرده بودم فکر نمی­کردم آن­همه صحبت کنند. تقریبا 16 دقیه طول کشید تا متوجه شود پیرمرد عینکی با موهای کم­پشت و چشمان متعجب، فیلیپ تب نیست.

+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم دی ۱۳۸۷ساعت 10:57 توسط وحید وحدت |