خلاصه ی اخبار:
یک فروند هلیکوپتر در شهر کله پا شد که یک کشته و سه چهارتایی چپ و چوله به جا گذاشت. مقام معظم بوش در پیامی به بازماندگان حادثه ی چرخبال تسلیت گفت. باشد که روح این شهید با جعفر طیار محشور شود.
خشتک آدمی پاره شده. به گزارش واحد مرکزی خبر این حادثه مو جبات مسرت اهالی بی مزه ی خانه را فراهم آورده اما حس درست کردنش هم نیست.
یک عدد فوتبال دستی معظم توسط ورزش دوستان خانه خریداری شده که اینجا را بیش از پیش پاتوق کرده است. شایان ذکر است که هرچه این بدمذهب را انگول می کنم، خراب بشو نیست که نیست.
ترم جدید از سه شنبه آغاز می شود. این مصیبت جانگداز را به ملت گشاده ی عرصه ی دانش تسلیت می گوییم.
اولین بازی قپان کالج استیشن با نتیجه ی 123-53 رقم خورد.
هوا هم کمی تا قسمتی گیج در پاره ای نقاط با سرمای پراکنده موجب بلاتکلیفی ایرکاندیشنر شده است.
اگر نظریهپردازی معماری، فوتبال بود، سالینگروس هم مایکل اون بود.
خط حملهی خشن تیم ترادیشنالیسم.
همسر سالینگروس گفت که نیکوس آشپز قابلی است.
گفتم اگر برای آشپزی از «الگوها» استفاده می کند من حاضر نیستم بخورم.
با خنده میانهی خوبی نداشت گرچه بالاخره رمزگشایی شد.
در مورد ساختمان دیکانستراکشن مگی، اثر زاها حدید که مرکز بیماران سرطانی است صحبت میکردیم. می دانستم که متنفر است. گفتم به نظر ساختمان خوبی است خصوصا برای بیماران. به تیک نهم نرسیده بود که ادامه دادم، باعث میشود بدانند چیزهایی بدتر از سرطان هم وجود دارد.
اگر ادامه نداده بودم احتمالا من هم به این نکته پی میبردم.
خداوند به سالینگروس 12 تیک عصبی مختلف را همزمان هدیه کرده بود.
هدیهی خدا به من این بود که نمی توانستم جلو خنده ام را بگیرم.
به زودی یک آلبوم عکس هدیه میگیرم. رویش احتمالا نوشته سفرنامهی سنآنتونیو، از طرف راهنمایی و رانندگی تگزاس.
هرچه زودتر باید دو واحد ریاضی بگیرم. این خارجیها، چراغقرمزشان یک معادله دومجهولی است. اصلا چراغ را گذاشتهاند که بتوانند بالایش دوربین نصب کنند. تنها شباهتش با ایران و کربلا در این است که سبز، خوبه است و قرمز، بده.
سه دقیقه شارژ لپ تاپ مانده. توی ماشین علی ام توی کافی شاپ موتزارت توی آستین. سفر خیلی عالی است مخصوصا نماز شکسته اش. بیشتر از سه دقیقه ماند بود.
اول مکالمه هایش را این طور شروع میکند: اسم من سعید است. کمتر از یک هفته میباشد که از ایران آمده ام تا تحصیلاتم را در دکتری معماری ادامه دهم. برای ترمتحصیلی گذشته پذیرش داشتم اما بهعلت تاخیر در صدور ویزا مجبور گشتم تا ترم بهار عقب بیاندازم. در این یک هفته خیلی از اینجا خوشم آمده است.
روابط عمومیاش خوب است، اما نه به اندازهی اعتماد به نفسش. دوست دارد با همه گپ بزند. از یارو بناگاهی پشت سرهم سوال کرد. از اینکه تلفن محلی را از کجا بگیرد تا اینکه چرا وقتی آنلاین خرید میکنیم، جنس را همینطور رها میکنند پشت در خانه. وقتی از منشی دانشکده پرسید که آیا میتواند بنشیند فهمیدم که بیوگرافیاش را یکبار دیگر خواهم شنید. اواخر صحبت، جیل هم به ستوه آمده بود. مدام میگفت اینها را باید از استاد راهنمایت بپرسی.
دم پلهها بود که فیلیپ تب را در حالی که به سمت ماشینش میرفت نشانش دادم. خیلی به وجد آمد. وسایلش را به من داد تا برود و در مورد واحدهایش صحبت کند. از من پرسید سرووضعش چطور است. به نظرم مرتب میآمد. یادم آمد من هم در بدو ملاقاتم با استاد راهنمایم هیجانزده بودم. با حالتی بین راه رفتن و دویدن به سمت ماشین شتافت. به نظرم مضطرب بود.
با وجود آنکه به مکالمههای طولانیاش عادت کرده بودم فکر نمیکردم آنهمه صحبت کنند. تقریبا 16 دقیه طول کشید تا متوجه شود پیرمرد عینکی با موهای کمپشت و چشمان متعجب، فیلیپ تب نیست.