جاروب برقی خراب بدتر از هاریکین است. ولی دیگر رفت تا هفتهی بعد. برای آدمی که طراحی شهری میخواند، زندگی مجردی با چند همخانه فرصت مناسبی برای تمرین شهردار بودن است.
بالاخره پس از کلی وقت ما با والده و ابوی گپ زدیم. بابا گفت وحید. گفتم بابا بذار دستت را ببوسم.
هان؟ چیه؟ دزدی که نکردم، سریال دوست دارم خوب. تهاجم فرهنگی مگر غیر از اینه؟
دیگر خدمتتون عرض کنم که این جا هوا آنبلیوبلی خنک شد به طوری که همه سورپرایز شدند، هومورک هام خیلی فشرده اند، می خواهم برای فردا یک رویو روی پیپر الکساندر بنویسم، دیشب با روم میت ها افطار رفتیم سنتر شیعیان که تیپیکالش این هست که به صورت پات لاگ برگزار می شوند، شِیر ما سالاد بود که من پریپر کردم، دلم هم برای ...اسمش چه بود؟ همون کشور جهان سومی که یک رئیس جمهور ضایع دارد، آهان ایران؛ خیلی میس شده.
مگر نه اینکه خوش باش دمی که زندگانی این است؟ مایه خوشدلی مگر آن جا نیست که دلدار آنجاست؟ دلدار که دیشب تاحالا رخساره برافروخته. رنگ رخسار هم که حکایت از سر درون دارد. شما شعری بلد نیستید به این مضمون که خدایا به این دلدار بگو از خر شیطون بیاد پایین؟
از کسی آزرده خاطری ودر اندوه و پریشانی به سر می بری اما کار خود را به تقدیر واگذار نکن. صداقت و ایمان تو نتیجه خواهد داد و به آرزوهای خود می رسی. به خانواده ات اعتماد کن و به مشورت دوستان عمل بنما. به خاطر مسائل جزئی عزت نفس و وقار خود را از دست نده.
یکی نیست به حضرت لسان الغیب علیه الرحمه بفرماید، مرد حسابی تو چه کار به زندگی خصوصی مردم داری؟ لااله الاالله.
الان که ساعت 2:30 کله سحر است و تا پختن این مرغ یخزدهی حلال، نیم ساعتی مانده و بهترین کار برای یک آدم خوابزده، نوشتن است... بهترین کار برای آدمی که چیزی برای نوشتن به ذهنش نمی رسید، تماشا کردن سریال بود که انجام شد. مرغ گرامی هم طبخ فرموده اند.
فقط مانده اللهم اشبع کل جائع
دیشب اینجا گمبه بود. البته نه به معنای متداول کلمه. بعد از صرف افطار و دعای کمیل در منزل حمیدرضا و شیما، سهمیه بندی برق مشمول کالج استیشن شد. بچه ها آمدند منزل ما که هم برق بود و هم مجهز به باطری برق عماد. روم به دیوار، گلاب به روتون مشغول بازی پانتومیم شدند. روح ایرانی های تگزاس را با دعای کمیل و پانتومیم سرشته اند. عماد هم یک سحری درست کرد با یک اسمی که هر وقت یادم آمد، در بخش عنوان می نویسم.
این را ملاحظه بفرمایید:
دییِر شهروند،
به موجب قانون شماره فلان، شما مرتکب تخطی شده اید. در صورتی که تا ده روز از رویت این نامه موارد تخلف شما و تجاوز به حریم شهر اصلاح نشود، خاک تو سرتان می شود. (نقل به مضمون)
شهرداری.
کاشف به عمل آمد که این وایلنس ما به حریم شهر، گذاشتن یک کارتن در کنار سطل زباله بوده است!
قرتی بازی انگلیسی اش چه می شود؟
توی فکر ازدواج نیستم... حالا دعا کن یک دختر آمریکایی خوب به پستم بخورد. نه شوخی کردم، دخترهای اینجا رنگ ندارند. خوشگلی سلیقه ایست. ولی آن چیزی که من از این ها خوشم می آید این است که ورزش می کنند. باشه تو دعا کن، خواهرش مال تو...
آخیش، چقدر فالگوش کیف می دهد.
خانواده محترم اگی،
فردا جمعه 12 سپتامبر دانشگاه تگزاس ای اند ام تعطیل خواهد بود چرا که گردباد و طوفان های استوایی به شهر کالج استیشن خواهند رسید... به کسانی که در خوابگاه زندگی می کنند توصیه اکید می شود از ساختمان ها خارج نشوند. کسانی که مایلند به شهر خود بازگردند باید توجه کنند که بزرگ راهها به علت تخلیه برخی مناطق مسکونی یکطرفه شده اند.
السا مورانو، رئیس دانشگاه
دانشجویان، کارمندان و اعضای هیات علمی،
...طوفان آتی، بادهای شدید و باران سنگینی به همراه خواهد داشت. به همین خاطر توزیع برق در این روزها کاهش خواهد داشت... موارد زیر را رعایت کنید:
§ تمام تجهیزات برقی را از پریز بکشید.
§ لوازم خود را از طبقه همکف به طبقات فوقانی منتقل کنید تا از خطر سیل در امان باشند.
§ لوازم خود را از کنار پنجره ها دور کرده بر روی میز بگذارید.
§ کنار پنجره قرار نگیرید.
چارلز سیپیال، معاون تجهیزات دانشگاه.
برای فاجعه، از قبل آماده شوید،
در مواقع بحران، ممکن است تا روزها و هفته ها به آب، غذا و برق دسترسی نداشته باشید.
6موردی که باید در موارد خطر در خانه نگه دارید: آب، غذا، کمک های اولیه، ذخایر خاص،...
مواردی که در هنگام تخلیه لازم می شود را در یک چمدان کوچک قرار دهید.
اسناد مهم و مدارک شناسایی را همراه خود داشته باشید.
بنگاه املاک فایندرز کیپرز
این فرنگی ها به قول ما یزدی ها خیلی «حلفت کار» اند. به خاطر یک «طیفون» معمولی چه «آشوبی» راه انداخته اند. الهی آکله!
پرفسور فیلیپ تب، از آن استادهایی است که می گوید بروید در سایت قدم بزنید، با پروانه ها گفتگو کنید و چمن ها را نوازش کنید تا زمین ایده های طراحی اش را به شما بگوید. اساینمنت (مشق) اول ما این بود که قطعه زمینی را که با ما سخن می گوید بیابیم و داستانی را در آن پس زمینه بازگو کنیم. ماحصل چنین شد:
داستان هستی
کلاس تمام شده بود و من ماندم و مشقی دشوار. باید داستان زندگی را کشف می کردم و اسرار آن را می نگاشتم. برای همین به سراغ درخت کهنسال رفتم. می دانستم که می دانست. اما درخت دانا هماره در فکر بود و در سکوت. به عبادتگاهش پا نهادم. در جوارش یازده درخت دیگر از مقربانش به زانو نشسته بودند و با شوق به درخت پیر می نگریستند. اما بر لبانش سکوت بود و در چشمانش تامل.
به ساعتم نگاه کردم. زمان درنگ نمی کرد و من قرار نداشتم. دیر بود و زود زود دیرتر می شد. از درخت عاقل خواستم اسرار هستی را برایم بگوید. او آهی کشید اما و در تفکر ماند.
یازده درخت مقرب به مهربانی خطابم کردند: امروز همان روز است. روزی که درخت دانا راز زندگی را زمزمه کند. منتظر بمان، آرام بنشین که آرام سخن می گوید که سکوت سرچشمه ی سخن های نهان است.
ماندم گرچه قرارم کم بود اما شوقم بسیار، عزم کردم داستان را نشنفته معبد را ترک نکنم. لبهایم به هم دوختم و چشمهایم به لبهایش. تا آرام شدم، زمان قرار گرفت و زمین از چرخیدن باز ایستاد. و انتظار دیگر بی تابی نبود، التذاذ بی حد آرامش بود.
ساعت ها گذشت و روزها و ماه ها و سال ها و درخت کهنسال در عبادتگاهش غرقه در تفکر و عبادتگاهش غرقه در سکوت. و من گرچه داستان هستی را هر روزه در پچپچه های درخت پیر دریافته بودم اما منتظر بودم و آرام چرا که آن روز همان روز بود که درخت کهن، رازهایش زمزمه کند.
پسرک سراسیمه آمد. می خواست قصه هستی را بداند. درخت پیر آهی کشید. پسرک به ساعتش نگاه کرد و به ما: آیا شما می دانید درخت دانا کی اسرار هستی را زمزمه خواهد کرد، ای دوازده درخت مقرب؟
Rene Descartes: God wouldn’t lie to us.
Vahid Vahdat: Why not?
پریشب یک خواب جالب دیدم. دیدم برخی از رفقای قدیم جمعند که یکی از بچه ها وارد می شود. این بنده خدا توی خواب به شدت بو می داد به طوری که غیرقابل تحمل بود. هی من ازش فاصله می گرفتم و او هی به من می چسبید. از شدت بو طاقت نیاوردم و بهش گفتم. اما گوشش بدهکار نبود و مدام به من نزدیک تر می شد. از بوی بد بیدار شدم. دویدم توی آشپزخانه. عماد خواب مانده بود و قورمه سبزی سوخته و ما بی سحری ماندیم. (گرچه نهایتا دیشب خوردیمش!)
آقا من یک دوچرخه خریدم!
خانه ما پیاده 15 دقیقه بیشتر نیست تا دانشگاه اما لازم بود. (الهی شکر که واحد زمان این فرنگی ها با ما یکی هست.)
گاراژ حراج هم رفتیم و یک پرینتر که همزمان کپی، اسکنر و فکس هست گرفتم به 10$.
بی خود نیست که رمضان مهمانی خداست. ما که هر شب یک جایی بودیم. خانه میثم، مسجد، مرکز شیعیان؛ امشب هم که جلسه معارفه دانشجویان ایرانی جدیدالورود هست.
امین دارد فریاد می زند که برویم. قرار هست خانه میثم فوتبال ایران عربستان تماشا کنیم.
اخوی بنده و من به دو نیمه یک سیب و یک گریپ فروت می مانیم. وهاب آرام است، سهل گیر است، نا منظم است، مهربان است! به دیگران اهمیت می دهد! علاقه دیگران را سریع بر می انگیزد و البته خوش تیپ است. علاوه بر این ها وهاب باهوش است و متاسفانه از این نکته غافل است. آن چه اکنون از همه مهم تر است این است که وهاب 23 ساله است. و این یعنی 23 سال خاطره مشترک با او به عنوان همبازی، هم اتاق و انشاالله سال های سال خاطره مشترک به عنوان هم پیمان و همراه. هدیه نوشتاری من به وهاب در زادروزش یک پاراگراف است که شامل 13 است است.
جنوبی ها در دروغ گفتن خیلی خنگند: انگار همچو چیزی به گوششان هم نخورده.
سیگار هم کم می کشند: خصوصا در قیاس با اروپایی ها.
اهل ماچ و بوسه در ملاء عام نیستند: اروپایی ها که استغفرالله ملاء حالی شان نیست.
اصرار دارند همه را به حقانیت مسیح واقف کنند: بانک همراه دفترچه چک، یک کتابچه گام های عیسوی هم هدیه می دهد.
خیلی هم مودبند: هی می گویند یس سر، نو مم.
اگر این آ ها را با آن ملودی بدآهنگش نمی گفتند، دیگر نورعلی نور بود!
علی رغم تذکر بابا، این را هم بگویم در دلم نماند. خواهرزاده مریم 5سالش است، مثل بلبل انگلیسی حرف می زند. آن وقت این خدای به این گندگی، هنوز از بیخ عرب است. آن به جهنم، کاشکی این تقویم قمری بی خود را شمسی می کرد اینقدر اول و آخر ماه مبارک گرفتاری نداشتیم. خدا هم خداهای قدیم. لااقل کمی آپ تو دیت بودند. این یکی به کل... الله اکبر نگذار دهنم باز شود.
باباجان قول می دهم دیگر به پروپای ملکوتی خدا نپیچم، تقصیر خودش بود، اول شروع کرد.
مادرم می گفت وقتی خیلی کوچک بوده یک بار از دیدن این که معلمش به دستشویی می رود بسیار تعجب کرده است. از دریچه نگاه کودک، همذات پنداری با بزرگ ترها چه معلم و چه والدین دشوار است. اما به نظرم از یک سنی به بعد، بهتر می توان هردو را درک کرد. اتفاقی که اخیرا برای من به کرات افتاده است. برای مثال امشب که اولین افطار رسمی را مهمان مسجد مسلمانان بودیم. این فضا کاملا برایم آشنا بود چرا که تداعی گر دوران کودکی ام شد. افطار در مسجد مسلمانان. با بوی تند کاری و عود، قیافه های ریشدار، سبزه، نامانوس و دوست داشتنی؛ نماز جماعت در دیار مسیح باوران و از همه بهتر غذای تند و پر ادویه. هجوم این همه نشانه خاص به صورت همزمان و پس از گذشت سالها مرا با خود به آن دوران برد. محو تماشای بازی کودکان 8-9 ساله بودم و حیفم می آمد پلو خوش طعم را در دهان بجوم. تجربه همان فضا اما این بار در قالبی نزدیک به شرایط پدرم در آن زمان. پدرم و مادرم را الان به مراتب بیش از پیش درک می کنم، و این را مدیون غربت و تاهل ام.
نکته ی جالب این که این فرنگی ها در کارشان خیلی جدی هستند. برای مثال کلاس های درس. تصور کنید که مدرس دانشگاه سرکلاس سوالی تاییدی یا استفهامی انکاری را از دانشجویان بپرسد. مثلا بپرسد چه کسانی به جنگل رفته اند و چه احساسی داشته اند؟ یا بپرسد آیا تا به حال کنار دریا رطوبت را بر پوست خود احساس کرده اید؟ طبعا او جواب این ها را برای افزایش حیطه دانش خود یا دانشجویان نمی پرسد بلکه لابد آن را مقدمه ای برای نتیجه گیری نهایی می داند. چنین سوالی در ایران به کشف استعدادهای طنز دانشجویان منجر می شود چراکه حتا اگر چنین سوالی را عموپورنگ از خردسالان بپرسد و متوقع باشد که یک بــ له دوبخشی بشنود، خود را سکه یک پول وسخره جمع و مورد هجمه خیل انبوه مزه پراکنی ها کرده است. اما این یانکی ها چنان با جدیت به این سوال مبرهن و لوس جواب می دهند که گویی کلید دریچه های علم در گرو رطوبتی است که کنار دریا بر پوست ایشان اصابت کرده است. طبعا متوجه شده اید که چندان در کلاس ها مجال مزه پراکنی ندارم و شما مجبورید جور آن را بکشید.
تولد محمدرضا فهیمی است. می خواهم به سیاق سعید خان رکوعی دوسه خط یادنامه بنویسم:
دوستی من با محمدرضا علاوه تر است. از رفاقت و برادری و این ها گذشته. به معنای محبت مدارانه کلمه دوستش دارم. زیرک است و مستعد و متاسفانه به خوبی به این نکته واقف است. آدم بشو هم نیست.
هدش هدش بافق.
مخ آدم سوت می کشد! ساعت هاست این مقالاتی که جناب استاد داونینگ داده است را می خوانم اما انگار نه انگار. از تجربیات دیگران شنیده بودم اما به این شکلش برایم باورکردنی نبود. احساس می کنم یک تکه کرفس هستم که سمفونی نهم بتهوون را گوش می کند. از این که این لحن طنز کوفتی من اجازه نمی دهد احساس بدبختی ام را منتقل کنم، احساس بدبختی بیشتری می کنم.
میان پرده:
1- افطار هم با من است.
2- مورچه خانه ما را تسخیر کرده است.
3- یک طوفان درجه چهار در راه است.
دیشب تولد آرزو خانم بود که در منزل آقا میثم برگزار شد. 20 نفری می شدیم که حتا اسم بسیاری از آن ها را نمی دانم. نماز با به امامت حضرت میرعماد برگزار کردیم و در تعقیبات آن به بازی پانتومیم مشغول شدیم. یاد پانتومیم دهبالا به خیر. آسان، چس فیل، کلئوپاترا... این را هم برای ثبت شدن در تاریخ می نویسم که همان آقای میرعماد با حرکت دادن 4 انگشت خود، کلمهی پشتو را بیان کرد و بقیه هم فهمیدند.
این حضرات تگزاسی یک صوت را به عنوان جواب تشکر به کار می بردند که مو به تن آدمی سیخ همی شود.
Sure, welcome, No problem, Not a big deal و صد رقم دیگر را شنیده بودیم ولی این یکی غیرقابل تحمل است. فرض کنید از یکی از این موجودات که احتمالا 400پوند (200کیلوی سابق) وزن دارد تشکر می کنید و او در جواب می گوید آ ها. با آهنگ سل سی. بدجور آلرژی گرفته ام به این صوت مسخره. برای این که لجم بخوابد در جواب هرکه این را بهم می گوید به فارسی می گویم زهرمار.
عماد الان از در وارد شد. دومین جمله اش را هر چه باشد می نویسم. می گوید: سمپاش گرفته ام!
1- امروز یک سپتامبر و روز کارگر است.
2- کرفس لااقل به درد سوپ می خورد.
3- زهر مار.
دیگر لازم نیست به شکلی غیر مستقیم تاریخ ها و ساعت ها را ذکر کنم چراکه من الان صاحب یک وبلاگ هستم که همه این ها را در خود دارد. اسم وبلاگم به طور تصادفی شد اسم خودم و این چندان خوشایند نیست گرچه با توجه به روحیه خود محور من خیلی واقعگرایانه است.
مهم ترین نکته وبلاگ این است که نوشته من اینک صاحب مخاطب می شود، گرچه از اول هم هیچ گاه توانایی نوشتن برای نوشتن را نداشته ام. شاید بخشی از نوشتن من برای مریم و پدر و مادرم بود که علاقه مند بوده اند وضعیت من را در دیار غربت! بدانند. مخاطب دیگرم خودم بودم با یک بعد زمانی نامعلوم. حالا هم باید تنظیمات این وبلاگ را بالا و پایین کنم بلکه از حالت خیلی عمومی درآید.
قرار مهم من را که خاطرتان هست. خدا کار خودش را کرد. بعد از کلی خودنمایی پیش استاد درس تاریخ و لوسیدن چاپ ایشان و جلب رضایتشان برای دستیاری استاد، از طریق مسوول امور مالی ملتفت شدم که سرکار استاد خانم برزیلی، این ترم مجاز به داشتن همکار تدریس نیستند، خلاصه اینکه پول مالید. نمی فهمم این خدا به چه حقی در امور داخلی دیگران دخالت می کند.
دیشب رفتیم دریاچه برایان، قایقرانی. قایق متعلق به عماد است که من آن را اینک تایتانیک نام گذاری کردم. قایقی بادی (نه بادبانی) که مجهز به پارو و موتور می باشد. میلاد و پارسا که برق و مدیریت پروژه می خوانند نیز همراهمان بودند. شنای مفصل هم کردیم. آب بسیار مطلوب بود و محیط بسیار زیبا.
می خواستم دل همه را بسوزانم که دلم نیامد. واقعیت آن است که ده دقیقه از قایقرانی ما نگذشته بود که پلیس آمد و مارا جریمه کرد. به خاطر نداشتن پلاک! جریقه نجات و چراغ. کوفتمان شد.
حالا که جریان خیط شدن مان لو رفت قضیه صبح دیروز را هم می گویم. با بچه های ایرانی قرار فوتبال داشتیم. یک کفش آدیداس بدین منظور خریداری کرده رهسپار مجموعه ورزش معظم دانشگاه شدیم. عرض کنم که.. خلاصه مرا راه ندادند و کفش روی دستمان ماند، آن هم دستی که از پا درازتر بود. دلتان خنک شد نه؟
دیروز یعنی 28 آگوست، جشن 103 سالگی بود. 103 سالگی دانشکده معماری تگزاس ای اند ام. اینک که در لابی دانشکده نشسته ام رو به تابلویی از افتخارات دانشکده دارم. دانشکده ای که رنک آن در آمریکا میان دانشکده های عمومی و خصوصی معماری 8 است که این در مورد معماری منظر آن به 2 می رسد. به مناسبت این زادروز خجسته دریوز در همین مکان تا همین ساعت جشنی برگزار بود. جای کسانی که گوشت حلال می خورند اصلا خالی نبود.
یک فلاش بک بزنم به آن 6:45 لعنتی. با آمدن شاتل، متوجه شدم یکی از 3مسافر دیگر شاتل، یک خانم ایرانی است. در واقع او متوجه شد. شهلا رشته نفت کوتاه قامت پر انرژی محجبه که به مراتب کمتر از سنش نشان می داد. 2ساعت مسیر را کلا گپ زدیم. تا رسیدیم به 817 بلوار A.
میرعماد بچه رشت است. شخصیتی پدرانه دارد، حداقل دوست دارد داشته باشد. بچه مسلمان است و دوست داشتنی گرچه دستپختش به آن خوبی که فکر می کند نیست، اما به همان اندازه فنی است. امیر بچه خوزستان است و کانشتارکن منجمنت می خواند. آن ها هم تازه به خانه آمده بودند. خانه بسیار زیبا و خوش نقشه با سه خواب بود که میر عماد مسترش را با حدود ۴۰ دلار اضافه تر برداشته بود. یخچال، گاز، ماشین لباس شویی و ظرفشویی و حتا مایکروویو مربوط به خانه بود و مبل و میز نهارخوری و تلوزیون را بچه ها آورده بودند. آن شب از فرط خستگی ام فرصت مصاحبت دلنشین نشد.
صبح که دیروز باشد به دانشگاه رفتم به قول خودشان بلاک ها را برداشتم، کارت دانشجویی گرفتم و یک مختصر رجیستری هم کردم. حتا کلاس هم رفتم که بی رودربایستی سخت بود. خبر بد دیروز این بود که خانم آبرامز که رابط من بود و قول دستیاری کلاس به من داده بود، به دانشگاه کارولینای شمالی منتقل شده بود. جایگزین او خانم هی بود که یک ساعتی با او گفتگو کردم. از کارهای پژوهشی که انجام داده بودم شگفت زده شد و این مرا خیلی امیدوار کرد. با شیما هم آشنا شدم. شیما دانشجوی سال دوم دکتری معماری بود که شب هم به همراه شوهرش در مراسم دعای کمیل حضور داشت.
دعای کمیل و تفسیر قران با حضور 23 نفر در منزل آقا میثم برگزار شد. آن چه در این مراسم نظرها را جلب می کرد حضور پر تعداد یزدی ها بود. 6 نفری می شدیم...
ساعت یک و نیم شد و من یک قرار بسیار مهم دارم که اگر خدا در کارم دخالت بی جا نکند، شرایط من کاملا متفاوت خواهد شد.
همان روز:
حالا می فهمم که خاطره نوشتن کار آدم های الاف است. آدم هایی که مثلا به علت طول کشیدن کار رجیسترشان، از اتوبوس قبلی جامانده اند و نتیجتا 3ساعت و 15 دقیقه وقت دارند برای کارهایی از این دست. تازه در همین 3:15 یک رفیق یزدی هم پیدا کرده اند.
1 هیوستون یک بویی می دهد.
2 شماها آدم چاق ندیده اید. حتا دهقان!
3 چرا ساعت 18:45 نمی شود؟
در فرودگاه بین المللی امام خمینی آن آقایی که بار من را با 25 کیلو اضافه تحویل می گرفت، تا نگاهی به بلیط من انداخت از من پرسید که آیا نسبتی با مارکوپولو دارم. این یکی برایم تازگی داشت چون معمولا از من می پرسند که آیا با تام کروز نسبتی دارم. به هر حال خدا اجداد ایشان را که احتمالا با سلیمان نبی نسبت دارند بیامرزد که این 55کیلوی ما را راست فرستاد به آن طرف کره خاکی.
این نوشتار ما هم مثل همه کارهای دیگرمان یکهو و بی مقدمه از آب در آمد، گرچه بی انگیزه نبود. انگیزه اصلی را از دستنوشته دایی دانشمندم گرفتم که مطالبی ارزنده و آموزنده را بدرقه راهم کردند. می خواستم به سیاق دایی ام با نگاهی با این چند ماه پر مشغله و پرحادثه و سرنوشت ساز گذشته مقدمه ای بنویسم که ذهنم برای تحلیل گذشته همراهی نکرد. الان گرچه برای مقدمه دیر است اما لطف و ظرافت این عبارت مقدمه و موخره نمی شناسد:
Past is history, Future is mystery. Today is a gift. This is why we call it present!
این حدیث دلنشین از همان لاک پشتی است که به پاندای مهربان کنفو یاد داد.
خدایا شکرت، بالاخره همانی شد که می خواستم: 6 و 45 دقیقه!
27 آگوست 2008:
بین چارلستون و هازارد. 1:45 دقیقه مانده به هوستون. در ارتفاع 38000 فوتی و در دمای 80- فارنهایت. به این می گویند تغییر هویت. از واحد طول گرفته تا تقویمم شد فرنگی. سرعت 835 کیلو متر در ساعت. آخیش! این آخری را فهمیدم که یعنی خیلی سریع.
از آن خرس کونفوکار که بگذریم، صدا وسیمای هواپیما یک فیلم مستند در مورد یکی از ساختمان های آقای پیترخان آیزنمن نشان داد که به غایت دیدنی بود. مجری برنامه هم به روش خاص و جذابی ساختمان را معرفی کرد اما اینکه نتیجه گرفت ساختمان بی الگوی آقای معمار، بازآفرینش اصول پنهان معماری گذشته شهر بوده، باید بدین شکل اصلاح شود. معماری ساختمان تقلید شکلی موبه مویی از نقشه راه های شهر را کانسپت خود قرار داده بود.
نکته دیگر فیلم نیز برایم بسی
حتما خیلی گرسنه بودم که وسط جمله پریدم سروقت نهار (شام به وقت فرانکفورت). حالا که کار به اینجا کشید لازم می دانم از آقای فرزام از پرشیا تراول که سرخود برای من غذای مسلمانی سفارش داد تشکر کنم. (این همان آقای فرزامی است که بلیط بی ویزا برای من تهیه کرد و مشمول غضب پدر شد. از آن پسرهای مودب یا به تعبیر بابا سوسول که محض سرگرمی در یکی از املاک پدری کار E-Marketing می کرد. ایشان هم فارغ التحصیل کارشناسی ارشد دانشگاه تهران و مشغول خدمت مقدس سربازی بود.)
برگردیم سر فیلم. نکته دیگری که برایم بسیار جالب بود، این که با وجود بی علاقه گی ام به دی کانستراکشن که به مقاله ویروس دریدا باز می گردد، فیلم و ساختمان برایم جذابیتی بسیار داشت. علت را باید در ماهیت ساختمانی فیلم دانست. دیدن تصاویر نهایی ساختمان ها در ژورنال ها یک چیز است و آگاهی از کم و کیف Construction آن یک دنیای کاملا متفاوت. بله! فرنگی شدیم رفت.
فردای آن روز:
ساعت 11:30 به وقت تهران و 9 به وقت محلی. آقای سبزه چهره ای که همپرواز من در مسیر دوحه فرانکفورت بود، عجیب دلبستگی به ایالت تگزاس داشت. چنان با شعف می ستود و با وجد توصیف می کرد که من هم کلی علاقه مند شدم. گرچه هیچ جا دهبالا نمی شود.
ای اینترنت کوفتت شود آن نیم یوروای که فقط سی ثانیه بهم فرصت دادی تا خانواده ای را از نگرانی برهانم. رحمت خدا بر پدر و مادر کسی که در آن مکان، میخی سیخی چیزی فرو کند!
نه خیر! اگر فکر کرده اید که مثل بدبخت ها بر کف مسیر پر ترددی کشه پا زده ام کور خوانده اید. مثل آقاها بر صندلی گیت C16 روبروی آقای سیاهی که چرت می زند نشسته و منتظر پرواز به سرزمین شیطان بزرگ هستم و اصلا هم به لباس هندی که جا گذاشته ام فکر نمی کنم.
آقای مصطفی. گفتی یادت کنیم، بفرما. خیالت راحت شد. جز اینکه علاوه بر آن نیم یورو، چهار یوروی دیگر را هم حرام کنیم هیچ ثمری نداشت.
برای اینکه تصوری از خودم به شما بدهم، یک نفر را تجسم کنید که به قول یزدی ها کشه پا نشسته پشت لپ تاپش. حالا این بنده خدا را بگذارید در یک مسیر پر تردد در یکی از فرودگاه های بزرگ بین المللی. تقصیری ندارم. لپ تاپ کذا باز به قول یزدی ها سر بزنگاه شارژشان تمام شد و پریز های برق هم در همان مسیر پرتردد فرودگاه بین المللی قرار دارد.
ساعت 10:40 به وقت تهران است و تا پرواز بعدی 2:30 وقت دارم. به گذشته فکر نمی کنم که غم انگیز است و به آینده نمی اندیشم که رعب آور. به اکنون پناه برده ام و اینکه با صلاه شام چه کنم که بی رودرواسی پروایم نیست و اینکه شام را چه کنم که یاد پلو امامی ظهر می افتم.
این پای چپ من در این پزسیون کشه پا، خواب رفته است. یاد آن آقای هندی می افتم که گفت Very comfortable.
بابا امروز حرف جالبی زدند. می گفتند سفرهای این طوری یک حسنی دارد و آن اینکه تداعی کننده مردن و دل کندن است. دل کندن از محیط و دوستان و بستگان و متعلقات. کاشکی آن لباس هندی محمدرضا را که علی رغم میل باطنی ام جا گذاشتم مثال نمی زدند. بعید می دانم مردن به این سختی باشد.
علیرغم خواب نصفه نیمه شب قبل، صبح را زود پا شدم. علت سحر خیزی نیست. استرس کوفتی است. مشغول کپی کردن فایل ها و تایپ کردن اس ام اس هایم شدم. نامه سعید خان زرین مهر را برایش فرستادم و ترجمه دانشنامه ام را نیز گرفتم. الباقی خداحافظی ها و جمع کردن وسایل. مامان آمدند، خاله جان فریبا خانم ثمین و مصطفی. بخش زیادی از مسیر فرودگاه را چرت زدم. و بخش زیادی از چرت را هم در هواپیما تا دبی زدم. یک پایه خوب هم داشتم به نام شیلا که عطر فروشی داشت در دبی و یرقان گرفته بود و بهایی بود و نه چندان باهوش.
کاشکی به حرف اخوی گوش کرده بودم و یک مودم وایر لس برای این دستگاه می گرفتم. کاشکی آن آقای هندی به جای آن که شیرین زبانی بکند، می گذاشت من با دستگاهش یک ای میلی اس ام اسی چیزی بزنم. کاشکی آن شیلا خانم موبایلش شارژ داشت. کاشکی آن لباس هندی محمد رضا را برداشته بودم.